۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نمایشگاه


اول از همه برسیم به اخبار و وقایع مدت اخیر

فکر کنم داغترینش خبر اضافه شدن نوروز با تمام مخلفاتش و همینطور موسیقی ایرانی به جمع میراث غیر ملموس جهانی بود. در جریان این این مسئله هفت کشور به ریاست ایران هماهنگی ها و نشستهایی رو که باید انجام میدادند و در نهایت آن چیزی که باید میشد، به وقوع پیوست.

مسئله دیگه ای که یکقدار باعث ناراحتی ما یزدیها شد شیطنت اخبار بیست و سی و خبرنگار یزدیش بود. منظورم همون خون داد آقای مدیر در روز اهدای خون بود. جریان تا اونجایی که من متوجه شدم این بوده که بر اساس قرار قبلی آقای خبرنگار باید ساعت 11 صبح تشریف میاوردند تا از لحظه خونگیری آقای مدیر کل فیلم بگیرند. اما اون جناب خبرنگار ساعت 9 اومده بودند و هزار حیله و مکر و حقه آقای مدیر رو راضی کردند تا زمانی که کیسیه خون و سایر موارد آماده میشه اونها بطور سوری خون بدند تا فیلمبرداری بشه. تا اینجا خیلی مشکلی نیست.مشکل وقتی شروع میشه که خبرنگار محترم پس از پایان خونگیری سوری چسب روی دست مدیر و همراهشون رو کنار میزنه و نشون میده که اصلا سوزنی در کار نبوده. و بیست و سی با نشون دادن این فیلم حساسیتهای زیادی رو ایجاد میکنه. تا اینکه سازمان ملی انتقال خون وارد عمل میشه و طی بیانیه ای عنوان میکنه که ایشون سالانه مرتب خون میدهند و از افرادی هستند که تا به امروز دفعات زیادی اقدام به اهدای خون کرده اند. ولی به دلیل فیلم شدگی شدید! توسط خبرنگار از سمتشون عزل میشند.

یادم به اون داستان ملا نصرالدین و لحافش میافته که:

شبی دزدی وارد خونه ملا میشه و لحافش رو میدزده. ملا داد زنان و هوار کنان همه رو خبر میکنه که آره لحافم رو دزدیدند. ملت که میان یکی میگه تقصیر خودته که درد رو نبستی. یکی میگه نه تقصیر زنته که لحاف رو فلان جا نگذاشته. یکی میگه اصلا تقصیر پسرته که با چماق نرفته دنبال دزد. خلاصه هر کسی چیزی میگه. تا اینکه ملا میون اونهمه بلوا و هیمنه داد میزنه: پس با این حساب تنها کسی که خبطی نکرده آقای دزد بوده!!!!

خبر دیگه راجع به ندا آقا سلطان هست. همون طور که همتون میدونید امروز ندا به نماد آزادی خواهی ایران و مردم ایران تبدیل شده و باز هم مطلعید که چند وقت پیش خانم پاولا اسلاتر(Paula B. Slater)بر پایه احترامی که به جنبش سبز و اهالی اون گذاشت، بر اساس عکسی از ندا مجسمه ای رو ازش ساخت که در سانفرانسیسکو نصب شد. از ایشون خرده گرفته شد که چرا در این مجسمه شما ندا محجبه هست. نمیخواد وارد مبحث حجاب و این مسائل بشم. اما این نکته ای بود که گفته شد. خانم اسلاتر در جواب اینطور گفت که، چون عکس قابل اعتمادی از ندا به صورتی که حجاب نداشته باشه در اختیار نداشته از روی عکس محجبه اش که مورد اعتماد بوده مجسمه رو ساخته و در نهایت عنوان کرد که هر زمان که اون عکس بدون حجاب ندا و البته قابل اعتماد به دستش برسه حتما مجسمه بدون حجاب ندا رو هم خواهد ساخت. که البته وفادار به عهدش بود و اینکار رو کرد. در زیر میتونید هر دو مجسمه و عکسهایی که از روی اونها مجسمه ها ساخته شده رو ببینید.

 
و این هم عکس مربوط به پرده برداری از مجسمه دوم:





خبر بعدی خبر پهلو گیری یک اقیانوس پیمای آمریکایی در بندر بوشهر و حامل 25000 راس گوسفند زنده هست که البته مستقیما از یکی از بنادر آمریکا بارگیری و مستقیم به سمت بندر بوشهر حرکت کرده تا به اینجا رسیده و تخلیه شده. این عمل در چند دهده اخیر مثل و مانندی نداشته.

از طرفی آمریکا بودجه اش رو برای بررسی وضعیت حقوق بشر در ایران قطع کرده. یا اوباما عنوان کرده از سال 2006 از وجود سایت اتمی قم با خبر بوده اند. اینها تماما به نکات ریزی اشاره میکنند که روابط پشت پرده رو بازتر و روشنتر میکنه.

و به عنوان موضوع آخر، خبر شلیک دو موشک به سمت قطب جنوب ماه رو امروز در یافت کردم. این موشکها امروز ساعت 430به وقت لس آنجلس به ماه برخورد میکنند که البته لحظه انفجار از زمین هم قابل رویت خواهد بود. دلیل این اقدام که از طرف ناسا انجام گرفته، کنکاش دانشمندان ناسا در مورد وجود آب و یخ در لایه های زیرین این قمر عنوان شده.

و برسیم به موضوع خودمون.

یک روز پر حاشیه من در نمایشگاه. الآن که این پس رو میخونید من از نمایشگاه برگشتم و دیگه پرونده نمایشگاه هشتم هم بسته شده. نمایشگاه طبق روال همیشگی اش روز 13 مهر شروع به کار کرد و امشب هم تموم شد. ولی دیروز و امروز جریاناتی داشتم! باز هم پیرامون مبحث کراوات! دیروز داشتم توی غرفه محصولات و کارهامون رو به یکی از بازدید کننده ها توضیح میدادم که یه آقای حجت الاسلامی تشریف آوردند و کارتشون رو به پدرم نشون دادند و اینطور گفتند که حجاب رو رعایت کنیم و از این مسائل. خوب محل ندادیم. گذاشتیم به پای بلاهتش.

کار رو ادامه دادم تا اینکه کار بالا گرفت و دیدم یه پلیس فرستادند که ما رو ارشاد کنه! داشت توی غرفه بغلی با غرفه دار صحبت میکرد. من هم وارد شدم. داشت میگفت که کراوات از مظاهر غربه و این مسائل. اون آقای غرفه دار هم که خیلی منظم و مرتب و شیک و خوشلباس بود داشت جوابش رو اینطور میداد که:

ببین جناب. اگر به مظاهر غرب باشه. الآن این کت و شلوار هم از مظاهر غرب هست. این یونیفرم شما هم همینطور. من کراواتم رو در نمیارم. چون اگر میخواستم بدون کراوات باشم باید پیراهن یقه سه سانتی میپوشیدم. نه این پیراهن رو. این یقه برای کراوات هست.

که جناب پلیس اینطور جواب داد که: نه شما باید درش بیارید و قانونه. ما هر چیز غرب خوب بوده گرفتیم و چیزای بد رو هم نگرفتیم.

یکی دیگه وارد صحبت شد:

خوب قربان. شما فرض کن الآن این لباس تنت نیست. من با این تیپ باشم بیشتر لذت میبری یا اینکه برم پیراهنم رو بندازم روی شلوارم و احیانا یه مقدار خورشت هم روش بریزم. دکمه هام رو هم تا آخر ببندم. صورتم رو هم نتراشم و وقتی دهنم رو باز میکنم بوی گند بزنه بیرون و همه دندونام زرد باشه؟

و :

نه شما باید درش بیارید و قانونه. ما هر چیز غرب خوب بوده گرفتیم و چیزای بد رو هم نگرفتیم.

خلاصه ما هر چی گفتیم ایشون مثل نوار کاست پلی بک میشدند! تا اینکه اون آقای متشخص غرفه دار که گفتم از جیبش در آورد که خودش چند سال قبل از فرماندهان سپاه بوده و غربی هم نبوده و با قوانین هم آشناست. ولی باز هم اون جناب حرف خودش رو میزد!!!! یمقداری هم من باهاش صحبت کردم. باز همون جوابهای قبلی.!!!! بدون یک کلمه پس و پیش. تا اینکه در نهایت تهدید به بستن غرفه کرد! مشکل این بود که ما میخواستیم با منطق حرف بزنیم و ایشون تنها چیزی که نداشت منطق. دایم اسلام و رهبری و فرماندهی کل قوا رو توی سرمون میکوبید!

حالا هی از اون اصرار و از ما انکار. تا اینکه کراواتهامون رو باز کردیم و رفت و دوباره بستیم!!!!

آخر شب که داشتم با بهروز، دوست جدیدم صحبت میکردم و میرفتم یهو توی خیابون صدایی شد. وقتی نگاه کردم دیدم دوتا موتور شاخ به شاخ کردن. تا از محویت خارج شدم و به خودم اومدم چند لحظه شد. دویدوم طرفش. یکتعداد دیگه هم اومده بودند. زن و بچه اش یک طرف افتاده بودند. و سالم به نظر میرسیدند. خود طرف اما پاش زیر موتور گیر کرده بود.موتور هنوز روشن بود و چرخش با سرعت میچرخید. رفتم موتور رو بلند کنم که پاش رو در بیاریم. اصلا حواسم نبود که نمیشه. یه لحظه مغزم کار کرد که اگر چرخ این موتور رو زمین بیاد دیگه پا برای طرف جا نمیگذاره! گذاشتمش زمین و دنبال سوییچش میگشتم که خاموشش کنم. خیر سرم هیچ وقت موتور نداشتم و نخواستم داشته باشم که. بلد هم نبودم کجاست سوییچش! تا اینکه یکی اومد خاموش کرد. باز اومدم بلند کنم. دیدم تنهایی فقط یک طرف بلند میشه. اگر بخوام خودم اونطرف رو هم بلند کنم. برای اون یارو خطرناک میشه. که صدا زدم یکی بیاد کمک. در هر صورت موتور رو بلند کردیم. و طرف رو درش آوردیم. که دیدیم باک سوراخ شده و داره از کنار باک شر شر بنزین میریزه. موتور رو گذاشتمیش زمین باز که بنزین نریزه و موتور داغ آتیش نگیره. یه بطری آب دستم بود که ظهر آورده بودیم ازش آب بخوریم. یکی اون رو دستم دید و گفت آب بریز روش که آتیش نگیره. همین کارو کردم که یکی گفت نریز بدتر میشه. خلاصه رفتم کنار یارو. فکر کنم حالش خوب بود. و غیر از زخم روی سرش باکیش نبود.دایم احوال بچه کوچیکش رو میپرسید. من رفتم. بهروز داشت با گوشیش صحبت میکرد. بهش گفتم که تا توپولف نیافتاده رو سرمون من برم!!!!

روز بعد شد. که امروز باشه.

طی صحبتهایی که توی خونه شد فهمیدم هر چی بشه بابا پشتمه. گرم شد پشتم. پس باز کراوات رو بستم. و همه کراواتهای دیگه ام رو هم برداشتم که اگر گفتند باز کن، همه رو بزنم به در و دیوار غرفه و بقول یکی از دوستان اعلام جنگ کنم! که دیگه بابا اجازه نداد و گفت یکیش حقته. اینهمه که شد. منم بهت میگم باز کن. اجازه نداد دیگه. رفتیم.

از اولی که رفتیم توی رادیو پیج اعلام میکردن:

خواهرم حجابت، برادرم نگاهت.

و امثالهم. رفتم توی غرفه بغلی که این چند روزه دوست شده بودیم و خوش و بش و این صحبتا که دیدم یکی صدام میزنه. برگشتم دیدم آقای اماکن اومدن که کراواتت رو باز کن. بهش گفتم نوشته ای چیزی. که هنوز حرفم تموم نشده بود که زد تو ریپم و درک کردم اگر ثانیه ای درنگ کنم، وعده ما کهریزک! خلاصه باز کردم. ولی تا رفت دوباره بستم. و این روند چندین بار تکرار شد. تا آخر شب که برگشتم. اینطوری نه سوخ سیخت، ببخشید، نه سیخ سوخت و نه کباب! چون اینا دیگه منطق حالیشون نیست. میگیرن میکننت تو سوراخ. شکمت رو با موم پر میکنن و تحویل بابات میدن!تازه اگر نفرستن قطعه یادم نیست چندم بهشت زهرا که اسم هم نداره!!!

ولی خوب دوستای خوبی پیدا کردم. امیدوارم ادامه داشته باشه.


۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

نمایشگاه

سلام
من دارم میرم نمایشگاه مصالح ساختمانی یزد. غرفه داریم. شما هم بیاید. خوشحال میشم. اگر جریاناتی در حین نمایشگاه اتفاق افتاد حتما مینویسم:دی