۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

داستان زنانگی ما


دوستان عزیز،
مدتی است عکس پروفایل من در فیسبوک، یاهو و اسکایپ بصورت محجبه تغییر کرده است. عکسی که باعث شده برخی من را دیوانه و احمق خطاب کنند و برخی این عمل من را به عملی سیاسی و در حمایت از مجید توکلی تعبیر کنند. اما در واقع من نه دیوانه و احمق هستم و نه کاری با سیاستهای سراسر دروغ و ریای بشری داشته و دارم.
پس از دستگیری مجید توکلی، دانشجوی کشتی سازی دانشگاه امیرکبیر، شایع شد که او در زمان فرار در هیبت زنانه دستگیر شده است و عده کثیری از آقایان به حمایت از او حجاب به سر کشیدند. پس از آن ایده دفاع از حقوق زنان و در راس آن مشکل حجاب اجباری بانوان مطرح شد. از آن زمان من هم به خیل عظیم مردان محجبه پیوستم.
شاید حمایت از حقوق زنان و امثالهم را برخی به سیاسی گری تعبیر کنند. عقیده آنها برای خودشان محترم و ارزشمند است. ولی من خطوط قرمز سیاست را خودم برای خودم تعیین میکنم. و این تنها یک تلاش برای احقاق حق است. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.
در واقع این اقدام من نه در حمایت از شخص مجید توکلی، بلکه در نکوهش این عمل و همینطور دفاع از حقوق زنان صورت گرفته است.عمل من در نکوهش رفتار مرد سالارانه و ضد زن است. رفتاری که باعث میشود زن را به شهروند درجه دو بودن تنزل درجه بدهد. رفتاری که باعث میشود به زن به عنوان یک کارخانه بچه سازی نگاه شود و لاغیر. شاید طرز بیان من در مورد اخیر چندان سزاوار خوانندگان محترم و متمدن این کوتاه نوشته نباشد. ولی قبح این طرز فکر به مراتب پلید تر از نوع بیان من است. رفتار حجاب گذاشتن برای مردان و آراستن آنها به شکل و صورت زنانه، برای القای ضعف به آنان و همچنین خرد کردن شخصیت آنان در جامعه، تنها نمود یک جامعه مرد سالار و زن ستیز است. نشان از جامعه ای است که زن را موجودی ضریف و شکننده، و گاهی حتی کوته فکر و لن یتعقل میپندارد. حقیقتا این دیدگاه و طرز فکر که مردی را در پوشش و صورت زنانه، زن نما و ضعیف النفس و نامرد بداند و در عوض زنی را با رفتار و کردار مردانه شیر زن و قوی الاراده بداند، مرا میازارد.
از طرف دیگر باز صحبت از بحث حجاب اجباری به میان میاید. توجه کنید بحث در مورد حذف حجاب نیست. بحث در مورد اجبار است. در مورد حجاب دو دیدگاه عمده و متضاد وجود دارد. در منظر گروه اول حجاب صدفی است که گوهر جان زن را محفوظ و مصون میدارد و در دیدگاه گروه دوم حجاب به منزله صدفی است که سد راه ظهور و بروز گوهر وجودی زن شده است. با وجود اینکه صحبت در راستای این دو دیدگاه خود سخنی دیگر است، باز متذکر میشوم که هدف من فقط طرح دو دیدگاه موجود بود و نه چیز دیگر. از نظر من و شاید خیل عظیمی از افراد، باید به فرد اجازه داد تا خود نوع پوشش خود را انتخاب کند. فردی که در نظر او حجاب سدی محکم در بین او شیطان است قاعدتا پوشش حجاب را انتخاب خواهد کرد. اما کسی که حجاب را سدی در برابر خودش، و یا اسارت زنانگی اش و زن بودنش، میداند؛ خرق حجاب میکند و در جامعه، بدون هیچ عذر و بهانه، متحرک میشود. باید به هر دو مرام و عقیده احترام گذاشت و هر دو را محترم شمرد. همه ما آیه « لا اکراه فی الدین» را در قرآن مجید مطالعه کرده ایم و به معنای آن کاملا واقفیم. وقتی در مورد دین اجبار و ابرامی نیست، پس چه جای بحث در مورد فرعی از فروع دینی خاص؟
پس من ترجیح میدهم از اقلیت مظلوم باشم تا اکثریت ظالم. و از انتشار نامم و عکسم تحت عنوان فردی مدافع حقوق زنان نیز واهمه ندارم.اما باز بجاست عنوان کنم که من از این رفتارم هیچ دیدگاه سیاسی خاصی را دنبال نمیکنم. در نهایت به نامه ای که شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل، در حمایت از این حرکت منتشر کرده است توجه کنید:





برای مردانی که زن بودن را ننگ نمیدانند...


پسران عزیزم، فرزندان دلبندم که چادر مادر و روسری خواهرتان را ننگ ندانسته و با افتخار آن را سر کردید. نمیدانم دوست دربندتان - مجید توکلی - با چه لباس و هیاتی دستگیر شد، آن قدر از خبرگزاریهای مربوط به دولت جمهوری اسلامی ایران ، دروغ شنیدهام که هیچ سخن و حدیث آنان را باور نکنم. مهم نیست که با لباس زنانه دستگیر شده باشد یا مردانه، مهم آنست که بر خلاف قانون دستگیر شد و هنگام بازداشت به جرم سخنانی که گفته بود، او را چنان مضروب کردند که تا مدتها تبدیل به کابوس جوانان شود، اما نمیدانستند که شما رویا دارید نه کابوس - شما از ستمگر نمیهراسید بل باعث هراس هر ستمگر هستید.
فرزندانم، شما با حرکت نمادین خود نه تنها از دوست دربندتان، بلکه از "زن" بودن دفاع کردید. شما با این حرکت نمادین نشان دادید که مخالف قوانین تبعیض آمیز هستید. مخالف قانونی هستید که زن را نه یک انسان بل نیمی از انسان به حساب میآورد و به همین دلیل شهادت دو زن در دادگاه معادل با شهادت یک مرد است.
شما جوانان فریاد زدید که به مادرانتان احترام میگذارید و حقوق انسانی خواهرانتان را پاس میدارید. شما واژه "فمینیسم" را یک بار دیگر برای بازجویان بازداشتگاهها معنی کردید. بسیاری از دخترانم در بی دادگاهها به جرم "فمینیست" بودن به زندان افتادند، سالها روزی نامههای دولتی مرا به علت "فمینیست" بودن مورد انواع تهمت و افترا قرار دادند و حل آنکه فمينیست از منظر من، شما و دخترانم به معنای ،"زن بودن" و افتخار به زن بودن است و بس - ما از خلقت خداوندی ننگ نداریم که ما را زن آفرید - ننگ بر کسانی که زن را ناقص الخلقه و ناقص العقل میدانند. و به صرف مرد بودن، خود را از مادرانشان برترمی پندارند. ننگ بر آنانی که بر دامان مادر بزرگ شدند، از شیره جان او تغذیه کردند و وقتی به مسند و مقامی رسیدند وقیحانه برای خود چون مرد بودند حقوقی دو برابر مادر مقرر کردند و بی شرمانه در قانون نوشتند: "اگر مردی زنی را ولو عمداً به قتل برساند، خانواده زنی که به قتل رسیده، برای قصاص قاتل باید قبلا نیمی از دیه قاتل را به او بپردازد".
آنان با تصویب چنین قانونی برای مردی که زنی را به قتل برساند در حقیقت پاداشی نیز در نظر گرفته اند، زیرا در نزد آنها زن بودن گناه کمی نیست و نیاز جامعه به زنان فقط آن است که "نشینند و زایند شیران نر" و به همین دلیل است که سهمیه جنسیتی در دانشگاهها برقرار کردند تا سدی برای ورود خواهرانتان به دانشگاهها ایجاد کنند. سعی کردند صدای مساوات طلبی زنان را به جرم "اقدام علیه امنیت ملی" خاموش سازند، به مأمورین خود دستور بازداشت، تهدید ، ضرب و شتم زنانی را که خواهان حقوق برابر بودند، دادند.
پسران عزیزم، چون در تارخ دیرینه این مملکت همواره حق زنان را ربوده و از سهم آنان کاسته بودند، بنابراین به تلافی گذشتهها میخواهم شما را از "جنبش دانشجویی" بربایم و با افتخار بگویم شما متعلق به جنبش تساوی طلبانه زنان ایران هستید. ما این حرکت نمادین را با افتخار در تاریخ جنبش خود ثبت خواهیم کرد.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

خیزش وبلاگ نویسان برای اهدای خون

در پست قبل صحبت از ایده ای برای خیزش و جنبش کرده بودم. سر بزنید. خوشحال خواهم شد. اگر بپیوندید.

به این آدرس مراجعه کنید:
http://khizesh-khoon.blogspot.com/

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

مجموعه خاطرات اخیر


1. ریش
یه آقای افغانی هستند که تشریف میارند و ضایعات آهن و فلزات رنگین رو میخرند. چند وقتی هست که ریش جا گذاشتم. بصورت خیلی خوشگل! وقتی ریش من رو دید:
خیلی خوب شده ریش گذاشتی. ایرانیها کل میکنند(میتراشند). روایت است که مردی یهودی زیر درختی در مسیری نشسته بود که حضرت محمد عبور میکرد. حضرت محمد سلام کردند و گذشتند. مرد جهود با خود فکر کرد که چرا محمد به من سلام کرد. نفهمید. آینه برداشت و صورتش را نگاه کرد. یک تار ریش داشت که نتراشیده بود. کندش و باز نشست. حضرت محمد در مسیر بازگشت بود و سلام نکرد. مرد جهود پرسید چرا وقتی رفتی سلام کردی و الآن نکردی؟ فرمود: من به ملائکی که از ریش تو بالا و پایین میرفتند سلام کردم. نه به تو. الآن ابلیس در صورت تو نشسته است. من به ابلیس یلام نمیکنم!
نتیجه میگیرم که سرم را ناگهانی تکان ندهم. تا فرشتگان سقوط نکنند!!!
2. جگر
حدودای شش بعد از ظهر بود که گوشیم زنگ خورد. تا برداشتم قطع کرد. چندین بار تکرار شد. بهش تماس گرفتم. یه دختر خانم بود:
من(دختره): سلام. از گوشی شما چند باری با من تماس گرفته شده. بفرمایید(ا. جدی میگی. خوب حتما کار داشتم که زنگ زدم)شما؟(نشناختی؟) نه متاسفانه. معرفی کنید لطفا.(ا. یعنی واقعا نشناختی؟)خانم معرفی کنید. نه نشناختم.(حدس بزن)میبخشید. قطع میکنم. هر وقت خواستید معرفی کنید تماس بگیرید. مزاحم هم نشید.
بله القصه چند بار دیگه هم زنگ زد و قطع کرد. شماره اش رو دادم بابام تماس بیگره ببینه کیه. بابا هم که قربونش برم زنگ زد. تا صداش رو فهمید قطع کرد و گفت که خانومه!!! تا اینکه دختره دوباره تماس گرفت که پسر خوب من خط اعتباری دارم. بهم زنگ بزن. تا بگم کی هستم و قطع کرد:
الو. بفرمایید. معرفی کنید(مهسا هستم. و نه تو من رو میشناسی و نه من تو رو میشناسم. فقط همینقدر میدونم که تو یزدی هستی.) پس شماره من رو از کجا گرفتید؟ برای چی اصلا به من زنگ زدید؟( شماره تو رو شانسی گرفتم.)شانسی گرفتید؟!؟!مگه میشه شماره رو هم شانسی گرفت؟ شما شانسی از یه نفر شماره من رو گرفتید؟!؟!؟!؟(شانسی شماره گیری کردم) بسیار خوب. اونوقت چیکار میتونم بکنم براتون؟( خیلی کارا. میخوام باهات دوست بشم. تو جگر منی. منم جگر تو ام. اگه بخوای همدیگه رو میبینیم. با هم میریم بیرون. خیلی کارا میشه کرد)میبخشید خانم. ولی من تا الآن از این کلمه استفاده نکردم و بعدا هم نخواهم کرد. در مورد این شیوه دوستی هم اصلا موافق نیستم. راه درستی نیست. روش درستی نیست.( چرا که نه؟ جواب میده) نه نمیده. من با توجه به چه شناختی با شما دوست بشم؟( خوب آشنا میشیم. همدیگه رو میبینیم.) من نمیتونم.( اصلا تو فعلا چیزی نگو. فکر کن بعد بگو) من وقتی جوابم معلومه چه فکری بکنم؟( نه الآن جواب نده، فکر کن)بسیار خوب. تا فردا ساعت شش اگر تماس گرفتم که با هم دوست خواهیم بود. اگر نه شما بیزحمت دیگه با من تماس نمیگیرید. (فقط بدون من تا الآن واسه هیچ پسری اینقدر منت کشی نکردم.)بسیار خوب
البته در مورد آخرش حق داشت. من خیلیش رو سانسور کردم. وگرنه کم رو مخم کار نکرد تا تونست مجابم کنه که روش فکر کنم. از اول جوابم مشخص بود که نه هست. شب موقع خواب رفتم تو فکرش. دیدم که اگر من بهش جواب ندم حتما یه نفر پیدا میشه که جواب بده. اگه اون نفر یمقداری هرز بره، مهسا پتانسیلش رو داره! بهتره خودم بهش جواب بدم و کنترل این دوستی رو هم خودم به دست بگیرم. میتونم مراقب هردومون باشم. خلاصه با همین فکر خوابیدم. صبح توی محل کار به فکرم رسید که با مادرم جریان رو در میون بگذارم. توی خونه کشیدمش توی اتاقم و نشستیم حرف زدن. و گفت چطور میخوای مطمئن باشی که وقتی با تو هست با کس دیگه نیست. وقتی گفته واسه هیچ پسری اینقدر منت کشی نکردم گفته که چجور آدمی بوده و هست. و اینجور چیزا که من جوابی نداشتم. در نهایت قرار شد که باهاش تماس بگیرم و بگم که تنها به شرطی میتونم باهاش باشم که:
1. مادرم باید ببینتش.
2. یک هفته آزمایشی باهاش دوست خواهم بود. و تمام این مدت زیر نظر میگیرمش. اگر قدمی رو خطا برداشت. از نظرم دور نمیمونه. و آخر هفته بهش جوای قطعی میدم.
تماس گرفتم و اینها رو گفتم. و گفتم پشت تلفن من خیلی راحت نباشه موقع حرف زدن. چرا؟ چون خطم کنترله و توضیح دادم که چرا خطم کنترله و چطور یه خط کنترل میشه و چطور هست که در هر صورت خط یک نفر وقتی کنترل باشه وقتی خط دیگه هم بگیره باز کنترله. و اینطوری هم یکم ترسوندمش. البته بهش هیچ دروغی نگفتم. هر چی گفت. گفتم که فعلا مشخص نیست. بعدا معلوم میشه. بهم گفت که شرایطط خیلی سخته. باید فکر کنم. و بهت جواب میدم. بعدا اس ام اس زد که نمیتونه با شرایطم کنار بیاد.

پینوشت: نمیدونم چرا تازگیها تلفنها و ایمیلهای مشکوکی بهم میشه. شاید دوستان «سازمان اطلاعات و امنیت ملت ایران» میخوان ازم آتو بگیرن و من دستشون نمیدم!!!!
3. پرینتر
به سلامتی چند وقتی هست که یه چهار کاره رنگی اچ پی گرفتم. از روز اول ورودش تا زمانی که جوهر مشکیش به کتر از یک چهارم رسید و جوهر نگیش نصف شد کمتر از دو روز بود! و اینهمه بخاطر پرینتها و کپیهایی بود که پدر محترم لازم داشت! در همین مدت پرینتر مذکور تقاضا کرد تا به اینترنت متصل بشه و برای درایورش آپدیت بگیره. الهی انگشتانم قلم شود که دیگر اجازه ندهم. اجازه دادن همان و قهوه ای شدن کلیه روحیاتم به صورت همزمان همان! لطف کردند و بروز شدند. فقط یه نکته اینکه بعد از بروز شدن دیگه هیچ چی درست کار نمیکرد. پرینت رنگی میگرفتی. سیاه سفید میزد و برعکس. سایز ها رو اشتباه میکرد. نمیشد سایز کاغذ تعریف کرد و کلی مسائل دیگه. که مجبور شدم کلا پاکشون کنم و همون درایور قبلی رو نصب کنم. البته هنوز هم گاهی میشه که لطف میکنن و پرینت نمیگیرن. و وقتی کامپیوتر رو ریست میکنی همه رو با هم میگیرن!
شرط میبندم نصف این مسائل، بلکه در مواردی 95درصد مشکلات کامپیوترم مربوط به این سیستم عامل مزخرف ویستا 64 بیت هست. که خیره سرم 500 مگ اجازه آپدیت به سرویس پک دو بهش دادم و از اون زمان دیگه جنین هم نیست!
4. بسمه تعالی
در ادامه مورد شماره سه، چند روز پیش بابا یه متنی رو خواست تایپ و پرینت کنم. از اونجایی که با بابا همیشه سر درشت نوشتن اون و ریز نوشتن خودم مشکل دارم. برای اینکه دعوامون نشه درشتش کردم. مخصوصا بسمه تعالی اول صفحه رو. و پرینت کردم و دادم به بابا. روز بعد. ظهر که اومد خونه همون نامه رو دیدن با این تفاوت که بسمه تعالی تبدیل به به نام خدا شده و به صورت ریز و همسایز بقیه نگارش شده. وقتی دلیلش رو پرسیدم جواب گرفتم که بسمه تعالی به این درشتی فقط به درد روی سنگ قبر میخوره.
پینوشت: کلمه ای که معمولا روی سنگ قبر نوشته میشه، هوالباقی هست. من که تا الآن سنگ قبری ندیدم که روش بسمه تعالی حک شده باشه!
5. فاینال دستینیشن چهار
جاتون خالی جمعه پیش گوسفند کشته بودیم واسه مصرف خودمون و ضهر هم میخواستیم دل و جگرش رو میل کنیم. دستور شد که شیخنای بیچاره و قلک زده. نون رو تهیه کنه. لاجرم به نانوایی رفتم. در همی زمان شولی تماس گرفت و تقاضای ملاقات کرد. بهش گفتم ربع ساعت دیگه خونه ام. بیاد. القصه تشریف فرما شدند و بسی مشعوف شدیم که کارت عروسی میرزای عزیز رو دریافت کردیم. تالار پذیرایی فلان. دوشنبه. مخصوص یک نفر.
ظهر دوشنبه ساعت 12.5 با مشتی تماس گرفتم که کادو رو چکار کنیم. و بهش پیشنهاد دادم که به میرزا زنگ بزنه و بگه در حد 40000تومن چی لازم داره براش بگیریم؟ که فرمودند شما فعلا فکرش نکن. یکاری میکنیم. تا اینکه ساعت 5 دوباره باهاش تماس گرفتم که کی میریم و این صحبتا. که گفت من و شولی تصمیم گرفتیم که نریم. رومون نمیشه. من بیچاره هم که دیدم تنهایی هم که خیلی ضایع هست برم، قید حمام و چیزهای دیگه رو زدم و رفتم بیرون ویدو کلوپ یکی از دوستان واقع در صفائیه. توی ویدئو کلوپ چند تا فیلم جدید انتخاب کردم. هری پاتر و فاینال دستینیشن چهار و چند تای دیگه. که وقتی داشتن رایت میشدن مشتی تماس گرفت که بیا بریم. الهی خدا به اموراتش رسیدگی کنه که هیچ کارش رو برنامه نیست! هیچی دیگه. رایت شده و نشده چند تایی رو برداشتم و با سرعت شکاری بمب افکن یورو فایتر و یا احیانا تایفون! خودم رو به تالار رسوندم. با علی تماس گرفتم که ایشون فرمودند که بمون. ما هنوز تو راهیم. سوار ماشین شدم و موندم. به فکرم رسید که الآن نه لباس درستی دارم و نه صورتم مرتب هست و از همه مهتر کارت ندارم! دوباره یه راند دیگه هم کورس گذاشتم تا خونه و در عرض ربع ساعت کت شلوار و کراوات پوشیده و با صورت تراشیده و زخمی شده در اثر سرعت زیاد! و کفشهای تازه واکس خورده و البته با کارت عروسی در جیب راهی محل مقرر شدم.
دیدم که بله مشتی و شولی هم رسیدند و یک گل خوشگل هم کنارشونه.


پینوشتها:
چرا نشده که من عروسی برم و واسه زیر صد نفر کراوات ببندم؟!؟!؟ یکی از آقایونی که اونجا ازم خواست براش کراوات بزنم، احیانا نفر قبلی مامور اعدام بوده. چون طرز بستنش فقط به درد حلق آویز کردن میخورد!!!
فاینال دستینیشنی که گرفتم پرده ای بود. مجبور شدم سیصد مگ دانلودش کنم.
آقای شولی. بیزحمت دقت کنید که رو هاردمه!
6. جنبش
دیدم همه جا صحبت از جنبش و حرکت و این صحبتا هست. از جنبش سبز و ما هستیم و شما نیستید! و غیره و ذلک بگیرید تا جنبش کمیته آزادی بخش فلسطین و قبرس و گواتمالا! منم هوس کردم یه جنبش رو طراحی کنم و کمی هم کیف کنم که از سران یک جنبشم!!!! جنبشی که من میخوام راه بندازم یه جنبش اجتماعی هست. یعنی سیاسی نیست. قابل توجه دوستان وزارت اطلاعات البته! جنبش اهدای خون. جنبشی که در تاریخ مشخصی با هم جمع میشیم و به پایگاه خونگیری میریم و خون اهدا میکنیم. مردان تا چهار بار در سال و خانمها هم تا دوبار در سال میتونند که خون بدن. این فرصت خوبیه برای همه ما تا باز هم با خونمون جونی رو نجات بدیم. به نظر من خونی که زمانی لازم بود به زمین بریزه، الآن لازمه وارد بدن یک نیازمند به خون بشه. و هیچ فرقی هم با مثال قبل نداره. در آینده یک صفحه و یک بنر برای اینکار طراحی میکنم. اخبار بعدی رو بعدا بهتون میگم.