۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

داستان زنانگی ما


دوستان عزیز،
مدتی است عکس پروفایل من در فیسبوک، یاهو و اسکایپ بصورت محجبه تغییر کرده است. عکسی که باعث شده برخی من را دیوانه و احمق خطاب کنند و برخی این عمل من را به عملی سیاسی و در حمایت از مجید توکلی تعبیر کنند. اما در واقع من نه دیوانه و احمق هستم و نه کاری با سیاستهای سراسر دروغ و ریای بشری داشته و دارم.
پس از دستگیری مجید توکلی، دانشجوی کشتی سازی دانشگاه امیرکبیر، شایع شد که او در زمان فرار در هیبت زنانه دستگیر شده است و عده کثیری از آقایان به حمایت از او حجاب به سر کشیدند. پس از آن ایده دفاع از حقوق زنان و در راس آن مشکل حجاب اجباری بانوان مطرح شد. از آن زمان من هم به خیل عظیم مردان محجبه پیوستم.
شاید حمایت از حقوق زنان و امثالهم را برخی به سیاسی گری تعبیر کنند. عقیده آنها برای خودشان محترم و ارزشمند است. ولی من خطوط قرمز سیاست را خودم برای خودم تعیین میکنم. و این تنها یک تلاش برای احقاق حق است. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.
در واقع این اقدام من نه در حمایت از شخص مجید توکلی، بلکه در نکوهش این عمل و همینطور دفاع از حقوق زنان صورت گرفته است.عمل من در نکوهش رفتار مرد سالارانه و ضد زن است. رفتاری که باعث میشود زن را به شهروند درجه دو بودن تنزل درجه بدهد. رفتاری که باعث میشود به زن به عنوان یک کارخانه بچه سازی نگاه شود و لاغیر. شاید طرز بیان من در مورد اخیر چندان سزاوار خوانندگان محترم و متمدن این کوتاه نوشته نباشد. ولی قبح این طرز فکر به مراتب پلید تر از نوع بیان من است. رفتار حجاب گذاشتن برای مردان و آراستن آنها به شکل و صورت زنانه، برای القای ضعف به آنان و همچنین خرد کردن شخصیت آنان در جامعه، تنها نمود یک جامعه مرد سالار و زن ستیز است. نشان از جامعه ای است که زن را موجودی ضریف و شکننده، و گاهی حتی کوته فکر و لن یتعقل میپندارد. حقیقتا این دیدگاه و طرز فکر که مردی را در پوشش و صورت زنانه، زن نما و ضعیف النفس و نامرد بداند و در عوض زنی را با رفتار و کردار مردانه شیر زن و قوی الاراده بداند، مرا میازارد.
از طرف دیگر باز صحبت از بحث حجاب اجباری به میان میاید. توجه کنید بحث در مورد حذف حجاب نیست. بحث در مورد اجبار است. در مورد حجاب دو دیدگاه عمده و متضاد وجود دارد. در منظر گروه اول حجاب صدفی است که گوهر جان زن را محفوظ و مصون میدارد و در دیدگاه گروه دوم حجاب به منزله صدفی است که سد راه ظهور و بروز گوهر وجودی زن شده است. با وجود اینکه صحبت در راستای این دو دیدگاه خود سخنی دیگر است، باز متذکر میشوم که هدف من فقط طرح دو دیدگاه موجود بود و نه چیز دیگر. از نظر من و شاید خیل عظیمی از افراد، باید به فرد اجازه داد تا خود نوع پوشش خود را انتخاب کند. فردی که در نظر او حجاب سدی محکم در بین او شیطان است قاعدتا پوشش حجاب را انتخاب خواهد کرد. اما کسی که حجاب را سدی در برابر خودش، و یا اسارت زنانگی اش و زن بودنش، میداند؛ خرق حجاب میکند و در جامعه، بدون هیچ عذر و بهانه، متحرک میشود. باید به هر دو مرام و عقیده احترام گذاشت و هر دو را محترم شمرد. همه ما آیه « لا اکراه فی الدین» را در قرآن مجید مطالعه کرده ایم و به معنای آن کاملا واقفیم. وقتی در مورد دین اجبار و ابرامی نیست، پس چه جای بحث در مورد فرعی از فروع دینی خاص؟
پس من ترجیح میدهم از اقلیت مظلوم باشم تا اکثریت ظالم. و از انتشار نامم و عکسم تحت عنوان فردی مدافع حقوق زنان نیز واهمه ندارم.اما باز بجاست عنوان کنم که من از این رفتارم هیچ دیدگاه سیاسی خاصی را دنبال نمیکنم. در نهایت به نامه ای که شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل، در حمایت از این حرکت منتشر کرده است توجه کنید:





برای مردانی که زن بودن را ننگ نمیدانند...


پسران عزیزم، فرزندان دلبندم که چادر مادر و روسری خواهرتان را ننگ ندانسته و با افتخار آن را سر کردید. نمیدانم دوست دربندتان - مجید توکلی - با چه لباس و هیاتی دستگیر شد، آن قدر از خبرگزاریهای مربوط به دولت جمهوری اسلامی ایران ، دروغ شنیدهام که هیچ سخن و حدیث آنان را باور نکنم. مهم نیست که با لباس زنانه دستگیر شده باشد یا مردانه، مهم آنست که بر خلاف قانون دستگیر شد و هنگام بازداشت به جرم سخنانی که گفته بود، او را چنان مضروب کردند که تا مدتها تبدیل به کابوس جوانان شود، اما نمیدانستند که شما رویا دارید نه کابوس - شما از ستمگر نمیهراسید بل باعث هراس هر ستمگر هستید.
فرزندانم، شما با حرکت نمادین خود نه تنها از دوست دربندتان، بلکه از "زن" بودن دفاع کردید. شما با این حرکت نمادین نشان دادید که مخالف قوانین تبعیض آمیز هستید. مخالف قانونی هستید که زن را نه یک انسان بل نیمی از انسان به حساب میآورد و به همین دلیل شهادت دو زن در دادگاه معادل با شهادت یک مرد است.
شما جوانان فریاد زدید که به مادرانتان احترام میگذارید و حقوق انسانی خواهرانتان را پاس میدارید. شما واژه "فمینیسم" را یک بار دیگر برای بازجویان بازداشتگاهها معنی کردید. بسیاری از دخترانم در بی دادگاهها به جرم "فمینیست" بودن به زندان افتادند، سالها روزی نامههای دولتی مرا به علت "فمینیست" بودن مورد انواع تهمت و افترا قرار دادند و حل آنکه فمينیست از منظر من، شما و دخترانم به معنای ،"زن بودن" و افتخار به زن بودن است و بس - ما از خلقت خداوندی ننگ نداریم که ما را زن آفرید - ننگ بر کسانی که زن را ناقص الخلقه و ناقص العقل میدانند. و به صرف مرد بودن، خود را از مادرانشان برترمی پندارند. ننگ بر آنانی که بر دامان مادر بزرگ شدند، از شیره جان او تغذیه کردند و وقتی به مسند و مقامی رسیدند وقیحانه برای خود چون مرد بودند حقوقی دو برابر مادر مقرر کردند و بی شرمانه در قانون نوشتند: "اگر مردی زنی را ولو عمداً به قتل برساند، خانواده زنی که به قتل رسیده، برای قصاص قاتل باید قبلا نیمی از دیه قاتل را به او بپردازد".
آنان با تصویب چنین قانونی برای مردی که زنی را به قتل برساند در حقیقت پاداشی نیز در نظر گرفته اند، زیرا در نزد آنها زن بودن گناه کمی نیست و نیاز جامعه به زنان فقط آن است که "نشینند و زایند شیران نر" و به همین دلیل است که سهمیه جنسیتی در دانشگاهها برقرار کردند تا سدی برای ورود خواهرانتان به دانشگاهها ایجاد کنند. سعی کردند صدای مساوات طلبی زنان را به جرم "اقدام علیه امنیت ملی" خاموش سازند، به مأمورین خود دستور بازداشت، تهدید ، ضرب و شتم زنانی را که خواهان حقوق برابر بودند، دادند.
پسران عزیزم، چون در تارخ دیرینه این مملکت همواره حق زنان را ربوده و از سهم آنان کاسته بودند، بنابراین به تلافی گذشتهها میخواهم شما را از "جنبش دانشجویی" بربایم و با افتخار بگویم شما متعلق به جنبش تساوی طلبانه زنان ایران هستید. ما این حرکت نمادین را با افتخار در تاریخ جنبش خود ثبت خواهیم کرد.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

خیزش وبلاگ نویسان برای اهدای خون

در پست قبل صحبت از ایده ای برای خیزش و جنبش کرده بودم. سر بزنید. خوشحال خواهم شد. اگر بپیوندید.

به این آدرس مراجعه کنید:
http://khizesh-khoon.blogspot.com/

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

مجموعه خاطرات اخیر


1. ریش
یه آقای افغانی هستند که تشریف میارند و ضایعات آهن و فلزات رنگین رو میخرند. چند وقتی هست که ریش جا گذاشتم. بصورت خیلی خوشگل! وقتی ریش من رو دید:
خیلی خوب شده ریش گذاشتی. ایرانیها کل میکنند(میتراشند). روایت است که مردی یهودی زیر درختی در مسیری نشسته بود که حضرت محمد عبور میکرد. حضرت محمد سلام کردند و گذشتند. مرد جهود با خود فکر کرد که چرا محمد به من سلام کرد. نفهمید. آینه برداشت و صورتش را نگاه کرد. یک تار ریش داشت که نتراشیده بود. کندش و باز نشست. حضرت محمد در مسیر بازگشت بود و سلام نکرد. مرد جهود پرسید چرا وقتی رفتی سلام کردی و الآن نکردی؟ فرمود: من به ملائکی که از ریش تو بالا و پایین میرفتند سلام کردم. نه به تو. الآن ابلیس در صورت تو نشسته است. من به ابلیس یلام نمیکنم!
نتیجه میگیرم که سرم را ناگهانی تکان ندهم. تا فرشتگان سقوط نکنند!!!
2. جگر
حدودای شش بعد از ظهر بود که گوشیم زنگ خورد. تا برداشتم قطع کرد. چندین بار تکرار شد. بهش تماس گرفتم. یه دختر خانم بود:
من(دختره): سلام. از گوشی شما چند باری با من تماس گرفته شده. بفرمایید(ا. جدی میگی. خوب حتما کار داشتم که زنگ زدم)شما؟(نشناختی؟) نه متاسفانه. معرفی کنید لطفا.(ا. یعنی واقعا نشناختی؟)خانم معرفی کنید. نه نشناختم.(حدس بزن)میبخشید. قطع میکنم. هر وقت خواستید معرفی کنید تماس بگیرید. مزاحم هم نشید.
بله القصه چند بار دیگه هم زنگ زد و قطع کرد. شماره اش رو دادم بابام تماس بیگره ببینه کیه. بابا هم که قربونش برم زنگ زد. تا صداش رو فهمید قطع کرد و گفت که خانومه!!! تا اینکه دختره دوباره تماس گرفت که پسر خوب من خط اعتباری دارم. بهم زنگ بزن. تا بگم کی هستم و قطع کرد:
الو. بفرمایید. معرفی کنید(مهسا هستم. و نه تو من رو میشناسی و نه من تو رو میشناسم. فقط همینقدر میدونم که تو یزدی هستی.) پس شماره من رو از کجا گرفتید؟ برای چی اصلا به من زنگ زدید؟( شماره تو رو شانسی گرفتم.)شانسی گرفتید؟!؟!مگه میشه شماره رو هم شانسی گرفت؟ شما شانسی از یه نفر شماره من رو گرفتید؟!؟!؟!؟(شانسی شماره گیری کردم) بسیار خوب. اونوقت چیکار میتونم بکنم براتون؟( خیلی کارا. میخوام باهات دوست بشم. تو جگر منی. منم جگر تو ام. اگه بخوای همدیگه رو میبینیم. با هم میریم بیرون. خیلی کارا میشه کرد)میبخشید خانم. ولی من تا الآن از این کلمه استفاده نکردم و بعدا هم نخواهم کرد. در مورد این شیوه دوستی هم اصلا موافق نیستم. راه درستی نیست. روش درستی نیست.( چرا که نه؟ جواب میده) نه نمیده. من با توجه به چه شناختی با شما دوست بشم؟( خوب آشنا میشیم. همدیگه رو میبینیم.) من نمیتونم.( اصلا تو فعلا چیزی نگو. فکر کن بعد بگو) من وقتی جوابم معلومه چه فکری بکنم؟( نه الآن جواب نده، فکر کن)بسیار خوب. تا فردا ساعت شش اگر تماس گرفتم که با هم دوست خواهیم بود. اگر نه شما بیزحمت دیگه با من تماس نمیگیرید. (فقط بدون من تا الآن واسه هیچ پسری اینقدر منت کشی نکردم.)بسیار خوب
البته در مورد آخرش حق داشت. من خیلیش رو سانسور کردم. وگرنه کم رو مخم کار نکرد تا تونست مجابم کنه که روش فکر کنم. از اول جوابم مشخص بود که نه هست. شب موقع خواب رفتم تو فکرش. دیدم که اگر من بهش جواب ندم حتما یه نفر پیدا میشه که جواب بده. اگه اون نفر یمقداری هرز بره، مهسا پتانسیلش رو داره! بهتره خودم بهش جواب بدم و کنترل این دوستی رو هم خودم به دست بگیرم. میتونم مراقب هردومون باشم. خلاصه با همین فکر خوابیدم. صبح توی محل کار به فکرم رسید که با مادرم جریان رو در میون بگذارم. توی خونه کشیدمش توی اتاقم و نشستیم حرف زدن. و گفت چطور میخوای مطمئن باشی که وقتی با تو هست با کس دیگه نیست. وقتی گفته واسه هیچ پسری اینقدر منت کشی نکردم گفته که چجور آدمی بوده و هست. و اینجور چیزا که من جوابی نداشتم. در نهایت قرار شد که باهاش تماس بگیرم و بگم که تنها به شرطی میتونم باهاش باشم که:
1. مادرم باید ببینتش.
2. یک هفته آزمایشی باهاش دوست خواهم بود. و تمام این مدت زیر نظر میگیرمش. اگر قدمی رو خطا برداشت. از نظرم دور نمیمونه. و آخر هفته بهش جوای قطعی میدم.
تماس گرفتم و اینها رو گفتم. و گفتم پشت تلفن من خیلی راحت نباشه موقع حرف زدن. چرا؟ چون خطم کنترله و توضیح دادم که چرا خطم کنترله و چطور یه خط کنترل میشه و چطور هست که در هر صورت خط یک نفر وقتی کنترل باشه وقتی خط دیگه هم بگیره باز کنترله. و اینطوری هم یکم ترسوندمش. البته بهش هیچ دروغی نگفتم. هر چی گفت. گفتم که فعلا مشخص نیست. بعدا معلوم میشه. بهم گفت که شرایطط خیلی سخته. باید فکر کنم. و بهت جواب میدم. بعدا اس ام اس زد که نمیتونه با شرایطم کنار بیاد.

پینوشت: نمیدونم چرا تازگیها تلفنها و ایمیلهای مشکوکی بهم میشه. شاید دوستان «سازمان اطلاعات و امنیت ملت ایران» میخوان ازم آتو بگیرن و من دستشون نمیدم!!!!
3. پرینتر
به سلامتی چند وقتی هست که یه چهار کاره رنگی اچ پی گرفتم. از روز اول ورودش تا زمانی که جوهر مشکیش به کتر از یک چهارم رسید و جوهر نگیش نصف شد کمتر از دو روز بود! و اینهمه بخاطر پرینتها و کپیهایی بود که پدر محترم لازم داشت! در همین مدت پرینتر مذکور تقاضا کرد تا به اینترنت متصل بشه و برای درایورش آپدیت بگیره. الهی انگشتانم قلم شود که دیگر اجازه ندهم. اجازه دادن همان و قهوه ای شدن کلیه روحیاتم به صورت همزمان همان! لطف کردند و بروز شدند. فقط یه نکته اینکه بعد از بروز شدن دیگه هیچ چی درست کار نمیکرد. پرینت رنگی میگرفتی. سیاه سفید میزد و برعکس. سایز ها رو اشتباه میکرد. نمیشد سایز کاغذ تعریف کرد و کلی مسائل دیگه. که مجبور شدم کلا پاکشون کنم و همون درایور قبلی رو نصب کنم. البته هنوز هم گاهی میشه که لطف میکنن و پرینت نمیگیرن. و وقتی کامپیوتر رو ریست میکنی همه رو با هم میگیرن!
شرط میبندم نصف این مسائل، بلکه در مواردی 95درصد مشکلات کامپیوترم مربوط به این سیستم عامل مزخرف ویستا 64 بیت هست. که خیره سرم 500 مگ اجازه آپدیت به سرویس پک دو بهش دادم و از اون زمان دیگه جنین هم نیست!
4. بسمه تعالی
در ادامه مورد شماره سه، چند روز پیش بابا یه متنی رو خواست تایپ و پرینت کنم. از اونجایی که با بابا همیشه سر درشت نوشتن اون و ریز نوشتن خودم مشکل دارم. برای اینکه دعوامون نشه درشتش کردم. مخصوصا بسمه تعالی اول صفحه رو. و پرینت کردم و دادم به بابا. روز بعد. ظهر که اومد خونه همون نامه رو دیدن با این تفاوت که بسمه تعالی تبدیل به به نام خدا شده و به صورت ریز و همسایز بقیه نگارش شده. وقتی دلیلش رو پرسیدم جواب گرفتم که بسمه تعالی به این درشتی فقط به درد روی سنگ قبر میخوره.
پینوشت: کلمه ای که معمولا روی سنگ قبر نوشته میشه، هوالباقی هست. من که تا الآن سنگ قبری ندیدم که روش بسمه تعالی حک شده باشه!
5. فاینال دستینیشن چهار
جاتون خالی جمعه پیش گوسفند کشته بودیم واسه مصرف خودمون و ضهر هم میخواستیم دل و جگرش رو میل کنیم. دستور شد که شیخنای بیچاره و قلک زده. نون رو تهیه کنه. لاجرم به نانوایی رفتم. در همی زمان شولی تماس گرفت و تقاضای ملاقات کرد. بهش گفتم ربع ساعت دیگه خونه ام. بیاد. القصه تشریف فرما شدند و بسی مشعوف شدیم که کارت عروسی میرزای عزیز رو دریافت کردیم. تالار پذیرایی فلان. دوشنبه. مخصوص یک نفر.
ظهر دوشنبه ساعت 12.5 با مشتی تماس گرفتم که کادو رو چکار کنیم. و بهش پیشنهاد دادم که به میرزا زنگ بزنه و بگه در حد 40000تومن چی لازم داره براش بگیریم؟ که فرمودند شما فعلا فکرش نکن. یکاری میکنیم. تا اینکه ساعت 5 دوباره باهاش تماس گرفتم که کی میریم و این صحبتا. که گفت من و شولی تصمیم گرفتیم که نریم. رومون نمیشه. من بیچاره هم که دیدم تنهایی هم که خیلی ضایع هست برم، قید حمام و چیزهای دیگه رو زدم و رفتم بیرون ویدو کلوپ یکی از دوستان واقع در صفائیه. توی ویدئو کلوپ چند تا فیلم جدید انتخاب کردم. هری پاتر و فاینال دستینیشن چهار و چند تای دیگه. که وقتی داشتن رایت میشدن مشتی تماس گرفت که بیا بریم. الهی خدا به اموراتش رسیدگی کنه که هیچ کارش رو برنامه نیست! هیچی دیگه. رایت شده و نشده چند تایی رو برداشتم و با سرعت شکاری بمب افکن یورو فایتر و یا احیانا تایفون! خودم رو به تالار رسوندم. با علی تماس گرفتم که ایشون فرمودند که بمون. ما هنوز تو راهیم. سوار ماشین شدم و موندم. به فکرم رسید که الآن نه لباس درستی دارم و نه صورتم مرتب هست و از همه مهتر کارت ندارم! دوباره یه راند دیگه هم کورس گذاشتم تا خونه و در عرض ربع ساعت کت شلوار و کراوات پوشیده و با صورت تراشیده و زخمی شده در اثر سرعت زیاد! و کفشهای تازه واکس خورده و البته با کارت عروسی در جیب راهی محل مقرر شدم.
دیدم که بله مشتی و شولی هم رسیدند و یک گل خوشگل هم کنارشونه.


پینوشتها:
چرا نشده که من عروسی برم و واسه زیر صد نفر کراوات ببندم؟!؟!؟ یکی از آقایونی که اونجا ازم خواست براش کراوات بزنم، احیانا نفر قبلی مامور اعدام بوده. چون طرز بستنش فقط به درد حلق آویز کردن میخورد!!!
فاینال دستینیشنی که گرفتم پرده ای بود. مجبور شدم سیصد مگ دانلودش کنم.
آقای شولی. بیزحمت دقت کنید که رو هاردمه!
6. جنبش
دیدم همه جا صحبت از جنبش و حرکت و این صحبتا هست. از جنبش سبز و ما هستیم و شما نیستید! و غیره و ذلک بگیرید تا جنبش کمیته آزادی بخش فلسطین و قبرس و گواتمالا! منم هوس کردم یه جنبش رو طراحی کنم و کمی هم کیف کنم که از سران یک جنبشم!!!! جنبشی که من میخوام راه بندازم یه جنبش اجتماعی هست. یعنی سیاسی نیست. قابل توجه دوستان وزارت اطلاعات البته! جنبش اهدای خون. جنبشی که در تاریخ مشخصی با هم جمع میشیم و به پایگاه خونگیری میریم و خون اهدا میکنیم. مردان تا چهار بار در سال و خانمها هم تا دوبار در سال میتونند که خون بدن. این فرصت خوبیه برای همه ما تا باز هم با خونمون جونی رو نجات بدیم. به نظر من خونی که زمانی لازم بود به زمین بریزه، الآن لازمه وارد بدن یک نیازمند به خون بشه. و هیچ فرقی هم با مثال قبل نداره. در آینده یک صفحه و یک بنر برای اینکار طراحی میکنم. اخبار بعدی رو بعدا بهتون میگم.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

کارتینگ


دوستان عزیز سلام
روزها از پی هم گذشت تا باز به امروز برسیم. روزی که شیخنا دست از کاهلی شست و نوشت آنچه در مخیله اش جاری و ساری بود. در بدایت کار اندکی اخبار دست اول و دست آخر:
1.       اول از همه برسیم به خبر جنجالی ماه. بگم که این ماه ایهام داره. اول از همه ماه که به معنی همون یکس از سه ماه فصل هست و معنایی که من میخوام بش برسید ماه آسمونهاست. یادتون هست گفتم که ناسا دو تا راکت به سمت ماه شلیک کرده؟ خوب. گویا تیر ناسا به سنگ خورده. اما بنظر میرسه این به سنگ خوردن خود گنجشک داستان سنگ و گنجشک مجانی ماست. یعنی وقتی راکتها به ماه برخورد کردن قاعدتا منفجرش کردن. و چی پیدا شده؟ آب. بله دوستان آب پیدا شده. این باعث شده که ناسا به فکر ساختن پایگاه دائمی فضایی توی ماه بیافته.
البته پیش از این توی مریخ هم آب کشف شده بود. این خبر ها شاید به این معنی باشه که وقتی تو جهنم هم که فقط دو چیز پیدا میشه و یکیش آب هست!، پس دیگه دنبالش نگردیم. چون همه جا هست!!!
2.       اینیکی هم باز در مورد ناساست. مجله تایم بهترین اختراع سال 2009 رو معرفی کرد و اون چیزی نیست جز راکت 111متری ناسا که قراره در آینده نه چندان دور شاتلها رو بازنشسته کنه. این راکت از هر نظر بهتر هست. امنیتی بیش از 10 برابر شاتلها داره و فاصله بیشتری رو هم میتونه طی کنه. بطوری که گفته میشه میتونه ما رو به مریخ برسونه. پرتاب آزمایشی این راکت چند روز پیش انجام شد و اولین مسافرانش در سال 2015 اون رو امتحان خواهند کرد. در ضمن خرج سالیانه اش هم زیاد گرون نیست. سالانه سه ملیارد دلار. یعنی با اون تریلی ثروتی که به ترکیه پیشکش کردیم میشه تا شش سال خرج این غول بیشاخ و دم رو داد!!!
3.       بریم سراغ بزرگترین واقعه ماه ما ایرانی ها. واقعه ای که از 2500 سال پیش منتظرش بودیم. بالاخره دو تن از دوستان ایتالیایی ما غائله ارتش افسانه ای کمبوجیه رو به ختمش نزدیک کردند. در تاریخ اینطور اومده که معبد آمون در شهر سیوا ی مصر از پرداخت باج و خراج به کمبوجیه دوم فرزند کورش بزرگ سر باز میزنه. کمبوجیه هم 50000 سرباز رو برای سرکوب این دوستان عزیزمون میفرسته. که در طوفان شنی در فاصله بسیار اندکی از سیوا گرفتار میشند و زیر خروارها شن مدفون میشوند تا اینکه امروز پیدا بشن و حقایقی رو به ما و همه بگن. در رابطه با قدرت ایران در عصر هخامنشی اینطور بگم که ارتشهای بزرگ هخامنشی زبانزد خاص و عام بود. بطوریکه خشایارشا 120000 سرباز رو به نبرد یونان میفرسته که در نهایت در تروپیل مغلوب میشند. ولی نکته اینکه فقط به هزینه تدارکات این افراد فکر کنید؟ برای اطلاعتون بگم که آمریکا پس از سالها اشغال عراق الآن 150000 سرباز در این کشور داره و سر همین تعداد و بعد از اینهمه سال که باعث میشه مقدار زیادی از مایحتاجشون از همونجا تامین بشه، هنوز سر هزینه های هنگفت جنگ با مجلس این کشور دعوا داره!

دو خبر ورزشی هم بگم و برسیم به قصه خودمون. سیاسیها و اجتماعی هاش بمونه واسه بعد از قصه خودم:
4.       اولین خبر من این هست که توی بازی ایران با ایسلند در آزادی 100000 نفری چیزی کمتر از 1000 نفر تماشاچی به ورزشگاه رفتند که در نوع خودش خیلی جالب بود!
5.       و دیگه اینکه در بازی اردن هم بازی اروپایی نکونام ما رو از شکستی مفتضحانه نجات داد!

برسیم به قصه خودمون. نمیدونم چه قصه ای رو بگم. داستان معافیتم رو بگم یا افتتاحیه کارتینگ. ولی نه؛ معافیتم بمونه واسه بعد از اینکه از طهران برگشتم. ببینم سرباز میشم یا معاف. داستان کارتینگ رو میگم.
روز چهار شنبه بود و من توی کارگاهمون بودم. چند روزی هم بود که از کسی از دوستان خبری نداشتم. این شد که به بهروز زنگ زدم که آقا سر ابوذر یه بیلبورد زدن که یه نمایشنامه هست. برو ته و توش رو در بیار. اسمش که میخورد کمدی باشه. خلاصه رفت و دید و اومد دم کارگاه و گزارش داد. که نمایشش اینجوریه و اونجوریه که داستان قصه ما نیستت. بحثمون بالا گرفت و به هر کجا کشید. از هر دری صحبت کردیم تا رسید به ماشین و کارت و کاریتینگ و کارتینگ یزد! دقت کنید. به هر کس که وجه اشتراک نمایش باغ زالزالک و کارت رو به من بگه بهش یه جایزه میدم!!! کار ندارم. خلاصه گفت که پیست مال دوستشه و جمعه قراره افتتاح بشه. و منم اگه دوست دارم برم. و منم که کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا!!! خدا خواستم و بعله رو جوری گفتم که دیگه قراره تو عروسیا و بجای بله گرفتن از عروس از من بله بگیرن! و اینطور داستان ما شروع شد.البته شرط و شروطی هم داشت که خوشبختانه هیچکدومش به من ربطی نداشت! ربطش به خودش بود که کاراش رو بتونه سر موعد انجام بده و اساس کشی دوستش و از این صحبتها.
جمعه شد و خوشبختانه همه این کارا هم انجام شده بود. من هم همراه با خواهرم رفتم اونجا. با اینکه من حدود چهل دقیقه دیرتر رسیدم( امان از سرخاب سفیداب خانوما!، عین چهل دقیقه دیر کرد منو جلو آینه بود. خداوکیلی از بانوان بگید تو این آینه چیه ما هم یه نگاهی بندازیم. ما که هر وقت نگاه کردیم حد اکثر کارمون 30 ثانیه طول کشیده که نصفشم به زبون در آوردن جلو آینه گذشته!)، باز هم هنوز خبری نبود؟( بازم تقصیر خانوماشون بده فکر کنم. به خواهرم امیدوار شدم!). دیدم که بابا نگاه کن. سه تا بنز کلاس S 360ملیونی با دو تا BMW کلاس 3 و 6 اونجا پارک شده! خداوکیلی فکم با آسفالت پارکینگ مجموعه پارک کوهستان توی یک سطح قرار گرفت! فکم رو جمعش کردم و گوشیم رو در آوردم که با بهروز تماس بگیرم که خواهرم نشونش داد. رفتیم طرفش و با هم حال و احوال کردیم و اینا که زیاد نشد طول بکشه. بیچاره کار داشت. رفت. ما هم رفتیم یک صندلی مشرف به پیست رو انتخاب کردیم و یجا هم واسه بهروز نگه داشتیم. بهروز اومد و یه پیرمرده رو نشون داد که ریشش یچیزی در حدود بن لادن بود. اگر بیشتر نبود و موهاش رو هم از پشت بسته بود. قدشم که ای، بگی نگی یخورده از زرافه کوتاهتر بود!! و ایشون کسی نبود بجز آقای ابقری که از مسئولان فدراسیون اتومبیلرانی ایران بودند و البته پدر کارتینگ ایران. که باعث شد از اون لحظه به بعد دیگه من با ادب بهشون نگاه کنم.
مجری رفت روی سن. میشناختمش. مجری صدا و سیما آقای اربعی بود که البته مسئول رادیو پیج نمایشگاه هم همیشون بودند. آقای کوتاه قد ولی تو پر. و با صحبتهای شیرین. مجریه خوبیه. اجرا بلده. صحبتهای متداول رو انجام داد و از یه آقای که فامیلش رو متوجه نشدم و گفت اولین باشگاه دار یزد بوده، خواست بره و پیست رو افتتاح کنه. وقتی اون آقا بلند شد. دیدم یه آقای خیلی بلند قد و با کت و شلوار مشکی و به رسم قدیمیها کلاه شاپو بود که یواش یواش با عصا و دو همراهش به سمت ورودی پیست رفت و روبان رو برید. بعد از آقای وحید عطارها خواست به روی سن بیاد و به عنوان صاحب پیست مکاتی رو به مردم بگه. با توجه به اینکه مدت زیادی ازش گذشته من چیزی ازشون یادم نیست. ولی حتما مهم بوده! بعد هم هفت نفر رو کشوند روی سن که یکیشون همین آقای ابقری و یکی دیگه هم دوستم بهروز خان بود. و ازشون خواست که سوار کارتها بشن و مسیر پیست رو بصورت نمایشی طی کنند. نمایشی که با کارتهای رنتال صورت میگرفت و چیزی در حدود چهل دقیقه طول کشید! باور کنید پا و کمر من دیگه بجای اونا درد گرفت. چون همونطور که میدونید کارت فنر و این مسائل نداره و شما کوچکترین ناهمواریهای روی رمین رو هم با کمرتون و پاهاتون رد میکنید و البته سر پیچها هم با توجه به سرعت زیاد شتاب جانبی زیادی به شما وارد میشه که پا و کمر واسه کسی جا نمیگذاره! از این چهل دقیقه بیست دقیقه اولش رو که آقای اربعی نطق میکرد. الآن کارت سواران رو میبینید....دوستانمون رو مبیبنید که سوار کارتینگ شده اند....دیگه کم کم وقتشه که دوستانمون از پیست پیاده بشند!!! نمیدونم چرا کسی ایشون رو توجیه نکرده بود که کارتینگ اسم ورزش هست و کسی هم سوار پیست! نمیشه. بیست دقیقه بعد رو آقای قزلباش خواننده صدا و سیما در اختیار داشت. که کارش هم خیلی سخت بود. ملت همه سر پا کلشون وسط پیست که الآن کی اوله و کی دوم. توی این وضعیت ایشون هم هوس خوانندگی به کله اش زده بود. بنده خدا دیگه خودش گفت من توی جمعهای دویست هزار نفری هم واسه جمع کردن افراد اینقدر مشکل نداشتم که اینجا داشتم! دیگه عمق فاجعه رو درک کنید. البته یمقداری هم از نظر من درصد خودشیفتگیشون بالا بود. و مرتب واسه خودش پپسی باز میکرد و واسه ما کلاس میگذاشت که مثلا این آهنگم رو هنوز جایی نخوندم و برای اولین بار دارم اینجا اجرا میکنم. یا این آهنگ مال کاستمه و هنوز بیرون نیومده که دارم میخونم براتون. یا نمیدونم دونه دونه بیاید ماچم کنید که براتون آهنگ یزدی تکنو!؟؟!؟ بخونم. خداییش این آخریه که هنوزم واسه من قابل هضم نیست! در هر حال در این بین یه اتفاق خوشمزه هم افتاد که همانا کیک و آبمیوه اش بود! دوستان میدونند دیگه. که من اگه خون هم میدم بخاطر بیسکوییت و ساندیس آخرشه!!!!
بعد همه رفتند. منم رفتیم با بهروز به صحبت. خواهرم هم هی کنار من وایساده بود و یخ میکرد. تا آخرش که کاپشن بهروز رو از بیچاره گرفت و تنش کرد. لازم به ذکره که من در اون لحظه با یه پیراهن آستین کوتاه زرشکی و یک بلیز آستین حلقه زرشکی زیرش محض ست کردن رنگی! بودم و مثل مرد وایساده بودم و سردم هم نبود. که بعدا دوستان اشاره کردند به خاطر مردونگی من نبوده و تنها دلیلش میتونه چند اینچ لایه های چربی باشه. که البته مزاح فرمودند! در همین احیان یکی از همون بنزهای خوشگل کلاس وارد پیست شد و حس کرد خیلی شوماخره و توی اون پیست تنگ به خودش مسابقه داد و اول شد!
در کل تجربه خوبی بود و باعث شد من چند شب بعدش برای اولین بار سوار کارت بشم و البته مجانی! شما باید وایه هر دقیقه هزار تومن بسلفین!!


پی نوشتها:
1.       فردا شب دارم میرم طهران برای کمیسیون پزشکی. خدا کنه معاف بشم. واسم دعا کنید.
2.       یک فیلم گرفتم و برای برنامه امروزی ها فرستادم.
3.       مجریهای امروزیها عوض شده اند.
4.       فکر میکنم از پا قدم من این اتفاقات افتاده.
5.       از چهار مورد قبل اینطور نتیجه میگیرم که اگر من میرفتم سربازی، به احتمال زیاد الآن جناب سرلشکر فیروز آبادی در حال فال فروشی توی مترو به بانوان جوان بود!!!
6.       جنبش سبز کم بود، علویش هم تشکیل شد که بزنن تو سر همدیگه.
7.       با این جنبش سبز علوی خیلی احساس قرابت معنایی میکنم. هنوز اومده نیومده، دارایی های بنیاد علوی توی آمریکا مصادره شد!
8.       قاتل مروه شربینی به اشد مجازات، حبس ابد محکوم شد.
9.       راستی کسی میدونه قاتل ندا کجاست؟!؟!
10.   پزشک وظیفه، دکتر رامین پوراندرزجانی، پزشک کمپ کهریزک، خودکشی کرد.
11.   خانم پائولا اسلاتر رو که خاطرتون هست. سازنده دو مجسمه ندا. الآن داره روی مجسمه سهراب اعرابی کار میکنه. و اینطور که گفته نوبت به منا محمود نژاد شهید 17 ساله بهایی و بانوانی میرسه که به همراهش توی زندان عادل آباد شیراز شهید شدند.
12.   اخبار رو تیتر وار توی پینوش گفتم. پسفردا کسی از من خبر نخواد که میزنم تو سرش


۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نمایشگاه


اول از همه برسیم به اخبار و وقایع مدت اخیر

فکر کنم داغترینش خبر اضافه شدن نوروز با تمام مخلفاتش و همینطور موسیقی ایرانی به جمع میراث غیر ملموس جهانی بود. در جریان این این مسئله هفت کشور به ریاست ایران هماهنگی ها و نشستهایی رو که باید انجام میدادند و در نهایت آن چیزی که باید میشد، به وقوع پیوست.

مسئله دیگه ای که یکقدار باعث ناراحتی ما یزدیها شد شیطنت اخبار بیست و سی و خبرنگار یزدیش بود. منظورم همون خون داد آقای مدیر در روز اهدای خون بود. جریان تا اونجایی که من متوجه شدم این بوده که بر اساس قرار قبلی آقای خبرنگار باید ساعت 11 صبح تشریف میاوردند تا از لحظه خونگیری آقای مدیر کل فیلم بگیرند. اما اون جناب خبرنگار ساعت 9 اومده بودند و هزار حیله و مکر و حقه آقای مدیر رو راضی کردند تا زمانی که کیسیه خون و سایر موارد آماده میشه اونها بطور سوری خون بدند تا فیلمبرداری بشه. تا اینجا خیلی مشکلی نیست.مشکل وقتی شروع میشه که خبرنگار محترم پس از پایان خونگیری سوری چسب روی دست مدیر و همراهشون رو کنار میزنه و نشون میده که اصلا سوزنی در کار نبوده. و بیست و سی با نشون دادن این فیلم حساسیتهای زیادی رو ایجاد میکنه. تا اینکه سازمان ملی انتقال خون وارد عمل میشه و طی بیانیه ای عنوان میکنه که ایشون سالانه مرتب خون میدهند و از افرادی هستند که تا به امروز دفعات زیادی اقدام به اهدای خون کرده اند. ولی به دلیل فیلم شدگی شدید! توسط خبرنگار از سمتشون عزل میشند.

یادم به اون داستان ملا نصرالدین و لحافش میافته که:

شبی دزدی وارد خونه ملا میشه و لحافش رو میدزده. ملا داد زنان و هوار کنان همه رو خبر میکنه که آره لحافم رو دزدیدند. ملت که میان یکی میگه تقصیر خودته که درد رو نبستی. یکی میگه نه تقصیر زنته که لحاف رو فلان جا نگذاشته. یکی میگه اصلا تقصیر پسرته که با چماق نرفته دنبال دزد. خلاصه هر کسی چیزی میگه. تا اینکه ملا میون اونهمه بلوا و هیمنه داد میزنه: پس با این حساب تنها کسی که خبطی نکرده آقای دزد بوده!!!!

خبر دیگه راجع به ندا آقا سلطان هست. همون طور که همتون میدونید امروز ندا به نماد آزادی خواهی ایران و مردم ایران تبدیل شده و باز هم مطلعید که چند وقت پیش خانم پاولا اسلاتر(Paula B. Slater)بر پایه احترامی که به جنبش سبز و اهالی اون گذاشت، بر اساس عکسی از ندا مجسمه ای رو ازش ساخت که در سانفرانسیسکو نصب شد. از ایشون خرده گرفته شد که چرا در این مجسمه شما ندا محجبه هست. نمیخواد وارد مبحث حجاب و این مسائل بشم. اما این نکته ای بود که گفته شد. خانم اسلاتر در جواب اینطور گفت که، چون عکس قابل اعتمادی از ندا به صورتی که حجاب نداشته باشه در اختیار نداشته از روی عکس محجبه اش که مورد اعتماد بوده مجسمه رو ساخته و در نهایت عنوان کرد که هر زمان که اون عکس بدون حجاب ندا و البته قابل اعتماد به دستش برسه حتما مجسمه بدون حجاب ندا رو هم خواهد ساخت. که البته وفادار به عهدش بود و اینکار رو کرد. در زیر میتونید هر دو مجسمه و عکسهایی که از روی اونها مجسمه ها ساخته شده رو ببینید.

 
و این هم عکس مربوط به پرده برداری از مجسمه دوم:





خبر بعدی خبر پهلو گیری یک اقیانوس پیمای آمریکایی در بندر بوشهر و حامل 25000 راس گوسفند زنده هست که البته مستقیما از یکی از بنادر آمریکا بارگیری و مستقیم به سمت بندر بوشهر حرکت کرده تا به اینجا رسیده و تخلیه شده. این عمل در چند دهده اخیر مثل و مانندی نداشته.

از طرفی آمریکا بودجه اش رو برای بررسی وضعیت حقوق بشر در ایران قطع کرده. یا اوباما عنوان کرده از سال 2006 از وجود سایت اتمی قم با خبر بوده اند. اینها تماما به نکات ریزی اشاره میکنند که روابط پشت پرده رو بازتر و روشنتر میکنه.

و به عنوان موضوع آخر، خبر شلیک دو موشک به سمت قطب جنوب ماه رو امروز در یافت کردم. این موشکها امروز ساعت 430به وقت لس آنجلس به ماه برخورد میکنند که البته لحظه انفجار از زمین هم قابل رویت خواهد بود. دلیل این اقدام که از طرف ناسا انجام گرفته، کنکاش دانشمندان ناسا در مورد وجود آب و یخ در لایه های زیرین این قمر عنوان شده.

و برسیم به موضوع خودمون.

یک روز پر حاشیه من در نمایشگاه. الآن که این پس رو میخونید من از نمایشگاه برگشتم و دیگه پرونده نمایشگاه هشتم هم بسته شده. نمایشگاه طبق روال همیشگی اش روز 13 مهر شروع به کار کرد و امشب هم تموم شد. ولی دیروز و امروز جریاناتی داشتم! باز هم پیرامون مبحث کراوات! دیروز داشتم توی غرفه محصولات و کارهامون رو به یکی از بازدید کننده ها توضیح میدادم که یه آقای حجت الاسلامی تشریف آوردند و کارتشون رو به پدرم نشون دادند و اینطور گفتند که حجاب رو رعایت کنیم و از این مسائل. خوب محل ندادیم. گذاشتیم به پای بلاهتش.

کار رو ادامه دادم تا اینکه کار بالا گرفت و دیدم یه پلیس فرستادند که ما رو ارشاد کنه! داشت توی غرفه بغلی با غرفه دار صحبت میکرد. من هم وارد شدم. داشت میگفت که کراوات از مظاهر غربه و این مسائل. اون آقای غرفه دار هم که خیلی منظم و مرتب و شیک و خوشلباس بود داشت جوابش رو اینطور میداد که:

ببین جناب. اگر به مظاهر غرب باشه. الآن این کت و شلوار هم از مظاهر غرب هست. این یونیفرم شما هم همینطور. من کراواتم رو در نمیارم. چون اگر میخواستم بدون کراوات باشم باید پیراهن یقه سه سانتی میپوشیدم. نه این پیراهن رو. این یقه برای کراوات هست.

که جناب پلیس اینطور جواب داد که: نه شما باید درش بیارید و قانونه. ما هر چیز غرب خوب بوده گرفتیم و چیزای بد رو هم نگرفتیم.

یکی دیگه وارد صحبت شد:

خوب قربان. شما فرض کن الآن این لباس تنت نیست. من با این تیپ باشم بیشتر لذت میبری یا اینکه برم پیراهنم رو بندازم روی شلوارم و احیانا یه مقدار خورشت هم روش بریزم. دکمه هام رو هم تا آخر ببندم. صورتم رو هم نتراشم و وقتی دهنم رو باز میکنم بوی گند بزنه بیرون و همه دندونام زرد باشه؟

و :

نه شما باید درش بیارید و قانونه. ما هر چیز غرب خوب بوده گرفتیم و چیزای بد رو هم نگرفتیم.

خلاصه ما هر چی گفتیم ایشون مثل نوار کاست پلی بک میشدند! تا اینکه اون آقای متشخص غرفه دار که گفتم از جیبش در آورد که خودش چند سال قبل از فرماندهان سپاه بوده و غربی هم نبوده و با قوانین هم آشناست. ولی باز هم اون جناب حرف خودش رو میزد!!!! یمقداری هم من باهاش صحبت کردم. باز همون جوابهای قبلی.!!!! بدون یک کلمه پس و پیش. تا اینکه در نهایت تهدید به بستن غرفه کرد! مشکل این بود که ما میخواستیم با منطق حرف بزنیم و ایشون تنها چیزی که نداشت منطق. دایم اسلام و رهبری و فرماندهی کل قوا رو توی سرمون میکوبید!

حالا هی از اون اصرار و از ما انکار. تا اینکه کراواتهامون رو باز کردیم و رفت و دوباره بستیم!!!!

آخر شب که داشتم با بهروز، دوست جدیدم صحبت میکردم و میرفتم یهو توی خیابون صدایی شد. وقتی نگاه کردم دیدم دوتا موتور شاخ به شاخ کردن. تا از محویت خارج شدم و به خودم اومدم چند لحظه شد. دویدوم طرفش. یکتعداد دیگه هم اومده بودند. زن و بچه اش یک طرف افتاده بودند. و سالم به نظر میرسیدند. خود طرف اما پاش زیر موتور گیر کرده بود.موتور هنوز روشن بود و چرخش با سرعت میچرخید. رفتم موتور رو بلند کنم که پاش رو در بیاریم. اصلا حواسم نبود که نمیشه. یه لحظه مغزم کار کرد که اگر چرخ این موتور رو زمین بیاد دیگه پا برای طرف جا نمیگذاره! گذاشتمش زمین و دنبال سوییچش میگشتم که خاموشش کنم. خیر سرم هیچ وقت موتور نداشتم و نخواستم داشته باشم که. بلد هم نبودم کجاست سوییچش! تا اینکه یکی اومد خاموش کرد. باز اومدم بلند کنم. دیدم تنهایی فقط یک طرف بلند میشه. اگر بخوام خودم اونطرف رو هم بلند کنم. برای اون یارو خطرناک میشه. که صدا زدم یکی بیاد کمک. در هر صورت موتور رو بلند کردیم. و طرف رو درش آوردیم. که دیدیم باک سوراخ شده و داره از کنار باک شر شر بنزین میریزه. موتور رو گذاشتمیش زمین باز که بنزین نریزه و موتور داغ آتیش نگیره. یه بطری آب دستم بود که ظهر آورده بودیم ازش آب بخوریم. یکی اون رو دستم دید و گفت آب بریز روش که آتیش نگیره. همین کارو کردم که یکی گفت نریز بدتر میشه. خلاصه رفتم کنار یارو. فکر کنم حالش خوب بود. و غیر از زخم روی سرش باکیش نبود.دایم احوال بچه کوچیکش رو میپرسید. من رفتم. بهروز داشت با گوشیش صحبت میکرد. بهش گفتم که تا توپولف نیافتاده رو سرمون من برم!!!!

روز بعد شد. که امروز باشه.

طی صحبتهایی که توی خونه شد فهمیدم هر چی بشه بابا پشتمه. گرم شد پشتم. پس باز کراوات رو بستم. و همه کراواتهای دیگه ام رو هم برداشتم که اگر گفتند باز کن، همه رو بزنم به در و دیوار غرفه و بقول یکی از دوستان اعلام جنگ کنم! که دیگه بابا اجازه نداد و گفت یکیش حقته. اینهمه که شد. منم بهت میگم باز کن. اجازه نداد دیگه. رفتیم.

از اولی که رفتیم توی رادیو پیج اعلام میکردن:

خواهرم حجابت، برادرم نگاهت.

و امثالهم. رفتم توی غرفه بغلی که این چند روزه دوست شده بودیم و خوش و بش و این صحبتا که دیدم یکی صدام میزنه. برگشتم دیدم آقای اماکن اومدن که کراواتت رو باز کن. بهش گفتم نوشته ای چیزی. که هنوز حرفم تموم نشده بود که زد تو ریپم و درک کردم اگر ثانیه ای درنگ کنم، وعده ما کهریزک! خلاصه باز کردم. ولی تا رفت دوباره بستم. و این روند چندین بار تکرار شد. تا آخر شب که برگشتم. اینطوری نه سوخ سیخت، ببخشید، نه سیخ سوخت و نه کباب! چون اینا دیگه منطق حالیشون نیست. میگیرن میکننت تو سوراخ. شکمت رو با موم پر میکنن و تحویل بابات میدن!تازه اگر نفرستن قطعه یادم نیست چندم بهشت زهرا که اسم هم نداره!!!

ولی خوب دوستای خوبی پیدا کردم. امیدوارم ادامه داشته باشه.


۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

نمایشگاه

سلام
من دارم میرم نمایشگاه مصالح ساختمانی یزد. غرفه داریم. شما هم بیاید. خوشحال میشم. اگر جریاناتی در حین نمایشگاه اتفاق افتاد حتما مینویسم:دی

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

اگر جومونگ نبود چی میشد؟

سلام
امروز میخواهم بگویم که اگر جومونگ نبود چه اتفاقات ناگواری میافتاد!
اول از همه اینکه ما نمیتوانستیم به مدرسه برویم و بیسواد میماندیم. بعد یک کشوری که آدم هم حسابش نمیکنیم هی میاید و فیلمهای روی دست مانده اش را به ما قالب میکند:


تازه مجله هم نداشتیم و باز هم بیسوادتر میشدیم. و تازه خانم بازیگر هم نمیتوانست عکسش را بزند روی جلد مجله های زرد و بنجلی مثل خانواده که از سر تا تهش دو ریال نه سواد در میاید و پول و نه به درد دنیا میخورد و نه عقبی. شاید به درد خانه تکانی عید و شیشه پاک کردن بخورد.شاید هم بدرد اسمال آقا سبزی فروش:

بعد باید لخت هم بمانیم. چون لباس هم نداریم که بپوشیم. و باید لخت به خیابان بیاییم.:




همه اینها به کنار دیگر اسلحه هم نداریم که به جنگ هان برویم. و ناچار باید از آبهایمان در شمال جنوب بزنیم و مقداری را به هان و مقداری را هم به بویو و آن تسوی نامرد بدهیم. که حتی نتوانیم خاویار هم برای صادرات داشته باشیم. بعد برویم و زیر تابلوی دریای تسو بنشینیم و مذاکرات دوستانه بکنیم که کی بقیه دریا را تحویل میدهیم و آیا روی آن دختران خوشگل چوسان قدیم هم تقدیم میشود و یا نه:

تازه غذا هم نمیتوانیم بخوریم. چون دیگر سوسانو برایمان از جنوب برنج خوب نمیاورد و تازه سینی هم نداریم که چایی بخوریم و کیفور شویم. تازه موقع چایی خوردن هم از چهره خوشگل سوسانو بهره ببریم که به دلمان بچسبد و چایی داغ را هم روی اون تسوی بد ذات بریزیم تا بسوزد و دل ما خنک شود:


میبخشید که عکس برنج جومونگ رو نداشتم.

پس نتیجه میگیریم که اگر جومونگ نبود ما اینطوری بودیم:




حالا همه اینا به کنار. اگر رستم نبود چی میشد؟

رستم؟!؟!؟!؟از پادشاهان گوگوریو بوده؟ آهان توی جومونگ ده میاید حتما. مگر نه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

وقتی شیخنا سوراخ شد!

با سلام به همه دوستان عزیز

مدتی حال نوشتن نداشتم و میدونم که دلتون برام همچین تنگ شده که نگو! در هر حال. دیگه وقتشه. قرار بود تا جریانات اون جلسه ازدواج تموم نشهپست دیگه نگذارم. ولی وقتی دیدم ازش استقبال چندانی نشد باز تصمیم گرفتم طبق روال سنواتی برگردیم سر تخصص خودمون که همانا سر کار گذاشتن خلق الله بوده و هست و خواهد بود! دیگه بماند که اونجا کلی کاردستی ساختیم و اوراق بهادار رد و بدل کردیم و دس رشته بازی کردیم و غیره و ذلک. باشد تا ته اعماقتان! و ایضا نوک دماغتان بسوزد و بگدازد!:دیاینبار حال خبر نگاری هم ندارم. یکراست میرم سر اصل مطلب:


 

بله دوستان عزیز. چند روز قبلش دوستم باهام تماس گرفت که معین جون. الهی به قربونت. دستم به دامنت( توجه کنید که در مثل مناقشه نیست! پسفردا برام حرف در نیارین) میخوایم بریم پیکنیک. با یکسری بچه ها. تو هم بیا. ماشین هم بیار.

شیخنا: حالا خاطر خودم دعوتم یا خاطر ماشین.

حالا اونش به کنار میای؟

انشاالله.

و به اینگونه شد که بقول دهجی ها از صدقه سری گندم، تلخه( گیاهی بدبو و تلخ که حتی گوسپند به دهان نمیگیرد!) هم آب خورد!

بله دوستان من. القصه جمعه شد و راس ساعت شش و بیست دقیقه در سرمنزل مقصود حاضر شدیم.

و دوستان اتومبیل را در وضعی مشاهده کردند که کاغدی بروی شیشه الصاق شده بود. با این مضمون:

"مقصد: عالم ارواح"

که البته این هم به نوعی آرایه تضمین هست که بعدا براتون میگم و ذوق ادبی شیخنا رو میرسونه و از طرف دیگه اوج موذی گری شیخنا و البته هیچ معنای دیگری ندارد. (قابل توجه شولی و مشتی: مارکار پارکار هم نداریم. حله؟)خلاصه من و خواهرم بودیم که فردی که ما اسمش رو آقا عزت میگذاریم سه عدد لیدی رو سوار ماشین ما کرد و ما را افتادیم. البته این لیدی ها در سایز استاندارد بودند. و البته باز هم میدونید که پراید حتی با سایز استاندارد هم مشکل داره! سر میدون امام علی که رسیدیم دیدیم آقا عزت داره چراغ میده. کنار زدم.

بجا باز کنید یکی دیگه هم هست. قلمیه

شیخنا: میبخشید آقا عزت. نیم قلمی ندارین؟ خداوکیلی ظرفیت پراید محدوده!

مشکلی نیست. ببر ثواب داره. راستی صندوق رو هم بزن بالا این یخدون رو هم ببر.

جل الخالق. عزت جون این یخدونه یا برفخونه طزرجون؟!؟!؟

کارت به اینکاراش نباشه ببر. در ضمن دم نونوایی تفت وایسا. نون بگیرین که نداریم.

چشم. سمعت و طاعتا!

و رسیدیم به نونوایی سنگکی تفت. از دور که دیدم؛ به به چه صفی. احیانا برای فردا صبح میتونیم نون بگیریم. امروز رو که اصلا فکرش رو هم نکنید. خلاصه پیاده شدم و رفتم. به به چه خبره. این عزت جون سه نفرو گذاشته تو صف نون که اگر یکی به ملکوت اعلی نازل شد و به فیض شهادت رسید علی البدل باشه! چیکار میشه کرد دیگه. صبر کردم.

پس از مدتی عزتی اومد و دید حیلی ضایعه که عطا و اوطا؟ اوتا، دراز و کوتاه وایسیم که نون بگیریم! به من گفت که پشت سرش راه بیافتم. و ساعت هم هشت شده بود!

اونروز یه درس بزرگ هم گرفتم. و اون اینکه متوجه میشید. بخونید:

خلاصه ما راه افتادیم دنبالش. اون که جی ال ایکس داشت و میرفت. اما ما با پراید توی این گردنه های بعد از تفت ماشین سرعتش از 120 بالا نمیرفت که نمیرفت! تا در نهایت متوجه شدیم این به خاطر کولر بوده. و چون کولر رو روشن کردیم. ماشین جون گرفت. رسیدیم به دوراهی بیداخوید. وایساد. به ما گفت صبر کنید تا مینیبوس هم برسه. بعد بیاید. ما هم طبق معمول سنواتی: چشم!

همینقدر بگم که ساعت 9 بود که مینی بوس رسید. در حالی که ما فرش انداخته بودیم و داشتیم ورق بازی میکردیم کنار جاده! در حالی که بسی خورسند بودیم که نمیتونن ما رو فراموش کنند و همینجا دورمون بزنن. میدونید چرا. چون کل صبحانه و ناهارشون توی یخدون عقب صندوق ما بود و ما هم حین بازی خدا خدا میکردیم که نیان! هیچی دیگه. جلو شدم که ببرمشون سرمنزل موعود. حالا رواح کلم خودمم بلد نیستم! بله من دارم همینطور میرم. غافل از اینکه رد کردم و مینیبوس دیده و وایساده و من همینطور دارم میرم! موبایل هم آنتن نداره. و منم از جای فهمیدم رد کردم که دیدم دیگه آبادی تموم شد!!!!

بر میگردم. و کلی هم هم متلک بارم میکنند!

وقتی رسیدم متوجه شدم یکی از بچه ها 13000 تومان جریمه شده. بیچاره!

وقت صبحانه خیلی عصبی شدم. از بس که چار تا لفچ نصف غذا ها رو حیف و میل کردند.

اما قضیه اصلی اینجا شروع میشه.

میخواستیم بریم بازی که صداش در اومد که دوستان توپ با خودشون نیاوردند. همون غول تشر چند پست قبل رو به یاد دارید؟ محظ اطلاع اینکه. این آقای غول تشر بقول بابام از انواع ریش نقاشی بود. یعنی ریشش رو نقاشی کرده بود. به صورتی که چونه اش رو جا گذاشته بود و با استفاده از ریشهاش در این قسمت خط عابر کشیده بود. به این صورت که مقداری رو تراشیده و مقداری رو جای گذاشته بود! اون و به همراه یکی دیگه دیگه از ارازل همراه شدیم تا بریم توپ بخریم! بهتون بگم سی کیلومتر رفتیم تا به توپ رسیدیم! موقع برگشت این ارازل هی انگشت دور کله میچرخوندن و منم هی حرص میخوردم که آه اینا آخرش خودمونو میگیره! که البته گرفت هم. درست بالای گردنه جناب پلیس ایست داد!

خوب.آقای شیخنا. جون خودت برات مهم نیست. جون بقیه هم برات ارزشی نداره.

چطور جناب. کاری نکردم که.

اون پایین توی پیچ چند تا سبقت خطرناک گرفتی.

نه بخدا جناب. سبقت کجا بود. آزاد بود که.

تو پیچ همیشه ممنوعه.

نه جناب. درست بعد از اینکه من برگشتم تو لاین خط ممتد شد.


 

در همین حین جناب پلیس قبض جریمه رو به مبلغ 20000 تومان داد دستم. و پانچ رو براشت که به گواهینامه رو هم التفاطی بفرمایند! حال هی این آقای غول تشر:

حالا جناب نمیشه این سوراخ ماتمو این تو نزنی؟ ......

و سرکار هم که خیلی این جمله به مذاقش خوش نیومد. تق!!!!

و به این شکل بود که شیخنا سوراخ شد!

و باز به این شکل بود که وقتی 160 تا رفتم و رکورد خودم رو زدم آقای پلیس نگفت سرعتت زیاده. ولی سبقت مجاز رو گفت غیر مجازه!

و وقتی هم برگشتیم. سیل متلک باز حواله شد

بقیه روز اتفاق خاصی نیافتاد

تا موقع برگشت که دیگه من آدم شده بودم و از 120 بالا نرفتم. از ترس پلیس سبقت هم نگرفتم. چه مجاز و چه غیر مجاز!

گفتنی است در زمان برگشت هم برگه:

"مقصد: عالم اجساد"

به روی شیشه الصاق شده بود. و بانوان حاضر در خودرو هم به همراه موزیک داخل خودرو حرکات موزون انجام میدادند. که باعث میشد من حر لحظه بترسم مبادا مجبور بشم شب رو توی گشت ارشاد طی کنم!

توی برگشت هم خیلی آدم نبودم. یجا بود که قبل از پیچ سرعت گرفتم. طوری که اگر ترمز میکردم میرفتم توی شونه راه و چه بسا چپ میکردم. پس به صورتی بسیار حرفه ای و به سان اتومبیل رانان رالی قبل از پیچ اندکی ترمز گرفتم و داخل پیچ گاز دادم. به این ترتیب پیچ رو به راحتی رد کردم. پیچ با زاویه 90 رو با سرعت بالای صد رد کردم. ولی بعد از پیچ که میخواستم برگردم توی خط راست. کنترل ماشین یمقدار سخت شد.

دیگه خسته شدم.شما هم میدونم خسته شدید. پس دیگه بسه. فعلا:دی


 

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تزوجوا یا قوم فی کل صباح و مساء ولو بالما ان کنتم صادقین!

اول از همه بر اساس فتوای بجای دوست عزیز و گرامی مشتی کبیر، سلام!

قول داده بودم که در مورد کارگاه آموزشهای پیش از ازدواج بنویسم. اما اجازه بدید کمی هم به وقایع اخیر برسیم:

  1. رو شدن فجایع کمپ(بازداشتگاه) کهریزک و مسائلی که در موردش رو شد.شامل انواع و اقسام شکنجه های روحی و بدنی که به افراد وارد میشده و گویا خود جناب سردار رادان هم درش دخیل بودند. و در واقع زیر نظر خود ایشون تمامی کارها انجام میشده. در مورد این کمپ گفته میشه سوله ای بوده که درون آن را با کانتینر هایی پر کرده بودند. و در واقع این کانتینر ها همان سلولها بودند و بوی تعفن معتادین لاعلاج و کثافت و لجن حاصل از بازداشت دراز مدت و ادرار و مدفوع فضا را پر کرده بوده است.
  2. خبر بعدی مرتبط با مواردی است که مهدی کروبی در مورد وقایع زندان اوین و تجاوز به زندانیان منتشر کرد. در واقع نامه ای به اکبر هاشمی رفسنجانی بود. و یکی از کاربران بالاترین از آن به "آس رو کردن کروبی" یاد کرد. در این مورد محسن رضایی اعلام کرد، اگر این وقایع صحت داشته باشد باید عزای عمومی اعلان کرد. و این نامه تا چند روز تیتر اول خبرگزاری های رسمی جهان مثل CNNوBBC شد.
  3. خبر بعد سوتی اخبار 20و30 در مورد قتل ترانه موسوی، دختری که پس از تجاوز در زندان و بر اساس بعضی منابع، پارگی رحم و مقعد، جسد سوخته او در اطراف کرج پیدا شد، بود. در این خبر عنوان شد تنها سه ترانه موسوی در کشور وجود دارند. یکی دو ساله است. دیگری اصولا متولد پاریس و ساکن خارج از کشور است و نهایتا زنی چهل ساله که از دو سال پیش به کانادا مهاجرت کرده و باز نگشته است. دوستان موارد متعددی از سوتی! را در این خبر کشف فرمودند. ولی سوتی واقعی خبری از وبسایت ستایش فکر میکنم بود که از ترانه موسوی به عنوان دختر جوان نوازنده ابوا در کنسرت ویژه بانوان یاد کرده بود!
  4. و اعترافگیری ها، اعترافات ابطهی و صورت چروکیده و پژمرده او و همچنین چهره معصومانه کلوتید ریس تبعه فرانسه و استاد درس فرانسه دانشگاه صنعتی اصفهان.

دوستان عزیز

از اینکه همه اخبار این ماه مربوط به وقایع پس از انتخابات بود از همه شما عذر میخوام. دلیلش این بود که خبری مهمتر از اینها پیدا نکردم.


 


 

دیگه برسیم به کار خودمون:

این کارگاهها رو ما توی سه جلسه از ساعت 9 صبح تا 6 بعد از ظهر گذروندیم. کارگاهی که به نظر من کارگاه خیلی مفیدی بود و ناگفته های زیادی رو روشن کرد. البته در کنارش موارد جالبناک هم پیش میامد.

وقایع رو از زبان خودم مینویسم.

روز اول:

جلسه که شروع شد طرف در اومد گفت ساعتتون رو از هر دستی که هست در بیارید و به دست مقابل و برعکس ببندید! جل الخالق! این دیگه چه مسخره بازی ای هست؟ خلاصه اعتراضات و مسخره بازی ها بالا گرفت. تا اینکه نهایتا همه اینکار رو انجام دادند و آقای مشاور اعلان کرد در پایان روز سوم شان نزول این عمل رو بهتون میگم. واقعا وضع اسفناکی بود. بکلی این ساعت شده بود مامور سلب آسایشم. بطوری که نمیتونستم حواسم رو براحتی متمرکز کنم.

معارفه شروع شد. به نحوی که هر کس باید بلند میشد، اسمش، سنش، تحصیلاتش، شغلش، احساسش از بودن در این کارگاه، انتظارش از این کارگاه، جمله ای با ازدواج و همینطور رمز ورود! رو میگفت و مینشست. حالا این رمز ورود چی بود." من میخواهم ازدواج کنم"!. دیگه بماند که صدای خیلیها رو حتی گوش خودشون هم در زمان گفتن رمز عبور نمیشنید و دوستانی که با جبینی خیس عرق جمله رو عنوان میکردند و دوستانی مثل من که با پرروی تمام مثل خودم! جمله رو میگفتند!

خلاصه داشت جالب میشد. رسیدیم به اینکه میخوایم در این سه روز به چه نامی نامیده بشیم. بعضیحا اسم اصلی رو میگفتن. بعضی ها هم اسامی دلخواهشون رو. جالبیش این بود که شما باید اسم خودش و تمامی افراد پیش از خودش را میگفت. بیچاره من که ته صف بودم!

و قوانین:

  1. رازداری(یاد هری پاتر افتادم!)
  2. احترام به روشهای دیگران
  3. ضرورت استفاده از ضمیر من( من اینطور فکر میکنم یا به نظر من بجای تعمیم دادن موضوعی به عموم)
  4. مشارکت در فعالیتهای گروه

    تبصره: حق رد مشارکت!

  5. هیچ سوالی بیمعنی نیست. هر زمان ایجاد شد پرسیده شود.
  6. حتی الامکان بدون پیشفرض و پیشداوری وارد دوره شویم
  7. ضرورت وقت شناسی

    تبصره: در اوقات تنفس هم وقت شناس باشیم و سر وقت تنفس داشته باشیم

و این هم اولین فعالیت گروه:

به پنج گروه کوچک تقسیم شدیم و به سوالات زیر پاسخ دادیم:

  1. ویژگی های یک ازدواج موقت

    اهم ببخشید

    موفق!

  2. عوارض ازدواج ناموفق
  3. ضرورت آموزش پیش از ازدواج و چرایی آن

این اولین فعالیت گروه ما بود. فکر میکنم.


 

از اونجایی که فکر میکنم خیلی از مسائل تا درونش شرکت نداشته باشید برای شما جذابیتی نداره. یکسری موارد رو سانسور میکنم و فقط به بازیها و اهدافشون میپردازم. و البته وقایع اتفاقیه این بازیها.

بازی1:

محمود به جلوی رستورانی میرسد. جمعیتی از رستوران خارج میشوند. محمد ابتدا به آنها اجازه خروج میدهد و بعد وارد رستوران میشود. از پیشخدمت رستوران یک میز درخواست میکند. که پس از راهنمایی پیشخدمت پشت میز مورد نظر مینشیند و انتظار نامزدش را میکشد. زمانی که نامزدش میرسد؛ بلند میشود، پالتوی او را میگیرد و آویزان میکند. صندلی را برایش نگه میدارد تا او بنشیند و بعد روبروی او مینشیند.

در مورد این بازی به موارد مشاهده شده در این فرد پاسخ بدید. اگر کموردی را کاملا در او مشاهده کردید نمره 3، اگر تا حدی مشاهده کردید نمره 2 و اگر اصلا مشاهده نکردید نمره صفر بدید و در مواردی که نمیتونید اظهار نظر کنید نمره صفر بدید:

  1. باهوش
  2. مهربان
  3. مودب
  4. برونگرا
  5. پر جرات
  6. با کفایت
  7. جذاب
  8. جدی

برای خودتون جواب بدید هدفش رو بگم.

این هم نتیجه خودم به ترتیب( از راست به چپ):

2.3.3.0.2.0.3.2

خوب حالا جواب:

این بازی به تست اثر هاله ای معروف هست. بطوریکه وقتی یک ویژگی در خود ما وجود داشته باشه، حالا خوب یا بد، اون رو در ذهنمون برجسته تر میکنیم و در رفتار افراد بهشون نسبت میدیم.


 

بازی بعدی که خیلی هم جالب بود شبیه ساز جلسه خواستگاری بود که یکی از دخترا و یکی از پسرا اجرا کردند.

بازی 2:

به این صورت که دختر و پسری رو روبروی هم مینشونیم و بصورت سوری پسر از دختر خواستگاری میکنه. و دختر هم باز بصورت سوری! قبول میکنه.

و بعد در مرحله بعد که مثلا چند روز بعد هست در مورد مسئله ای بجهت آشنایی صحبت میکنند.


 

مورد ما که خیلی باحال بود. آخر خنده. اول که دختر خانم محترم دیر سر قرا اومد! بعدش هم که پسره با کلی جون کندن! خواستگاری کرد. با گفتن جملاتی چون: جون من؟، جدی میگی؟، مسخره ام کردی حتما، و از اینمسائل پسره رو به خاک و خون کشید. بدبخت پسره!(یعنی واقعیش هم همینطوره!؟!؟!؟)

توی جلسه بعد که چند روز بعد برگزار شد. دختر محترم نه گذاشت و نه برداشت. گفت من چون کارای عام المنفعه و خیریه و اینطور مسائل زیاد دارم شاید یه روز اومدی خونه ناهار نداشتیم! حتی من هم نبودم! چیکار میکنی. و به این طریق دهن بدبخت پسره یه دور آسفالت شد که هیچ روکش هم شد! هر چند با آسودگی خاطر قبول کرد و دختر محترم هم در ذهن خودش گفت:(عجب خری گیر آوردم، خدای سواریه!!!)


 

بعد از این بازی مشاور محترم اینطور تکنیکهای پرسش در دوران آشنایی را تشریح کرد:

  1. بیان اطلاعات موگرافیک(خود افشا سازی)
  2. بیان برنامه روزانه،....
  3. بیان احساسات و تقاضای بازخورد


 

در اینجا به عشق رسیدیم. در این مرحله در همن ابتدای کار سولاتی ناک اوت کننده پرسیده شد، که دوتای اونها به شرح زیر هست:

کیا عاشق شدند؟!؟!؟

که افراد باید دستهاشون رو بالا میبردند. جالب اینکه اغلب دستها بالا رفت!

و سوال دوم در رابطه با بیان تجربیات عشقی!، که بعضیها جواب دادند.( چه پر جرات).منم گفتم. البته در مورد یه جریان دیگه. که به این جریان تعمیمش دادم! به نوعی هم نظرم رو گفتم و هم پیچوندم!


 

روز دوم:

در نهایت بر اساس نظریه اشترنبرگ متوجه شدیم:

عشق سه مولفه دارد:

  1. میل( عواطف، احساسات و بعد هیجانی)

    مثل دلتنگیها و شادی ها و هیجانات

  2. صمیمیت

    مثل بوسه های عاشقانه و غیر عاشقانه!، لبخند، نوازش، اشک، هدیه روز تولد

  3. تعهد(حوزه عقل و منطق)

    مثل فدا شدن، از خود گذشتگی، سوختن

و در نهایت اینکه این مثلث عشقی چرخه ای دایمی و فزاینده دارد که از میل شروع میشود. و اینکه عشق حتما وجود دارد. البته ممکن است قوی یا ضعیف باشد.

بازی 3:

یک کاغذ A4 را از وسط تا کنید.

دنیای خودتان را در یک نصفه بکشید.

چیزایی که من کشیدم اینها بود:

دو تا کامپیوتر که شبکه شدند و در نهایت به اینترنت متصل شده اند. طبیعت. خانه نماد خانواده. کتابی که از اطراف آن شعاع نور بیرون زده و نماد دیانت الهی هست. نماد صلح در بالای اون کتاب که نماد صلح بنا شده بر پایه مذهب هست.یک حباب تفکر به عنوان نماد آمال و آرزوهامو یک لوگو که نمیخوام در موردش توضیح بدم. محرمانه هست.

و الآن دنیای همسر مورد علاقه تان را در طرف دیگر طراحی کنید.

و چیزهایی که من کشیدم اینها بود:

همون کتاب و نماد صلح، طبیعت، خانه، آینه نماد زیبایی و در نهایت یه فلش که به نیمه دیگه کاغذ اشاره میکنه!

و در نهایت کشیدن دنیای مشترک.

چیزایی که من کشیدم اینها بودند:

طبیعت، کتاب، نماد صلح، خانه و کیک تولد به نماد عشق و محبت متقابل.


 


 

و حالا وقت بررسی موارد هست:

در دنیای مشترک این مسائل میتونه وجود داشته باشه:

اجتماع دنیای من و طرف من

اشتراک دنیای من و اون

چیزی کاملا جداگانه.


 

بازی4.

بالای کاغذی بنویسید "خانه".

اولین خونه ای رو که درش زندگی کردید رو به یاد بیارید. چه چیزهایی شما رو به یاد اون خونه میاندازه؟ بنویسید.


 

و اینها جوابهای من بود:

بابا بزرگ، دایی،خرمالو، خر زهره، حوض، تراس آبپاشی شده، گربه دایی و نو پنیری که بهش میداد، گربه ای که هرسال توی زیر زمینمون بچه میکرد. بالکن


 

حالا روی خونه رو خط بزنید و عشق رو بجای اون بنویسید. ببینین آیا این کلماتی که نوشتین آیا عشق ر به معنای اهم برای شما تداعی میکنه یا نه. بعد جوابتون رو به صورت کسری که تعداد کلمات مربوط به عشق در بالا باشه و تعداد کل کلمات مربوط به خونه در پایین بنویسید.

مال من شش به روی ده اومد.


 

و نتایج:

بر اساس نظریه فروید زندگی ما در دوران کودکی و کمتر از 5 سالگی رقم میخورد. بنابراین خونه کودکی ما اولین مظهر عشق ماشت.

به این صورت که:

الف(خانه کودکی)=ب(عشق)

الف= پ(هر چیز که باشد(محبت، ترس، علاقه، هرج و مرج و ...))

ب=پ


 

خوب برای امشب کافیه. بقیه بمونه واسه بعد. فعلا تا همینجا رو داشته باشید

دوستان اگر از مطالب استفاده ای نمیکنید یا خیلی خوشتون نیومده بگید که ادامه ندم و موضوع دیگه ای رو بنویسم.