۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

سه روز در بیمار سِتان!


دوستان جای همگی خالی به مدت دو روز که در سه روز شکل گرفت بیمارستان شهدای کارگر بستری بودم. از اونجایی که چندان رغبتی به گفتن دلیل ندارم ولی بخاطر ادامه مطلب لاجرم از گفتن حقایق هستم و از خدا و بنده اش هم پنهون نیست و این مسائل بگم که چی شد که شد!
جمعه شب که خواستم بخوابم یه تورم مختصر رو روی نقطه اوج باسنم حس کردم مه وقتی میخواستم به پشت بخوابم اذیت میکرد. همون شب کشف کردم که اگر یکم ماساژش بدم میره پایین. خوب بالاخره اونشب رو به همن روش فرستادمش سرجاش و راحت گرفتم خوابیدم. روز بعدش سرکار مرتب این تورم هی بزرگتر میشد و بیشتر اذست میکرد. طوری که نه راحت میشد نشست و نه راحت میشد راه رفت. دیگه موقع شب که شد نه میشد باهاش نشست، نه وایساد و نه راه رفت. به هزار مکافات و قرص مسکن و غیره و ذلک بعد از چند ساعت تلاش بی وقفه ساعت یک خوابم برد. که یهو ساعت دو با یه سوزش عجیب از همون ناحیه بیدار شدم. رفتم ببینم چی شده متوجه شدم که این تورم که در واقع یه آبسه چرکی بوده سرباز کرده و چرک و خون اومده. دیگه اون وقت شب وسایل پانسمان و غیره و ذلک هم که نمیشد پیدا کرد. به همون الکل و دسنمال کاغذی بسنده کردم و خوب شستم و یه دستمال هم الکلی کردم گذاشتم روش و با چسب چسبوندم. از اونجایی که مقداری از محتویاتش خالی شده بود راحتتر خواب رفتم و گفتم اگه خدا کنه و همه اش در بیاد دیگه خوب میشه و دردش ساکت میشه. تا اینکه ساعت شش صبح مثل ساعت شماته دار باز هم ناحیه مذکور سوخت و بیدار شدم. دیدم که تخته پشت خوابیدم و به اون نقطه خاص فشار اومده و باز ترکیده و همه لباسم رو تلفیقی از چرک و خون گرفته. خلاصه باز همون مراحل باضافه تعویض لباس انجام شد.
دیگه بعدش که مشخص شد وقایع از چه قرار بوده بابا صبح رفته بود درمانگاه شدای کارگر برام وقت گرفته بود برای ساعت ده صبح. خلاصه ساعت ده ربع کم بلند شدم و از اونجایی که میون اونهمه چرک و خون غلط زده بودم و بوی گند گرفته بودم رفتم حموم و یه حموم اساسی کردم. و لباس پوشیدم رفتیم به سمت بیمارستان.
حالا توی مسیر هم هی من پاهام رو به کف ماشین فشار میدادم که باسنم روی صندلی نیاد که بدجور درد میگرفت. القصه رفتیم و رسیدم و اونجا و ناگفته نماند که مامان هم با رهبری سنجیده ارکستر سمفونیک خودرو چاله ای رو نبود که نظر التفاطی بهش نداشته باشه و چوله ای نبود که محض تبرک ماشین رو توش نندازه و در این بین من خراب هم با سمفونی آخ و آه و اوف و اوچ همراهی میکردم، که البته در بکگراند هم صدای خنده های خواهرم به گوش میرسید!
دیگه به هر نحو بود به بیمارستان رسیدیم و رفتم توی صف جلوی درب آقای دکتر قرار گرفتم.  وقتی رفتم تو چشمتون روز بد نبینه به شمار ساکنین تالار انتظار هور و پری سفید پوش دور دکتر معظم له رو گرفته بودن. همونجا قصد کردم برگردم که یکی از همون دوستان هور و پری مثل ببری که کمین نشسته باشه پرید جلو و گفت مشکلت چیه. حالا تو کار همین اولی مونده بودم که به ترتیب عطا و اوتا دراز و کوتاه تکتیک اومدن و عین همین جمله رو مثل نوار کاست ضبط شده گفتن. منم میون اینهمه اینا گیر افتاده بودم. خلاصه به هر فلاکتی بود به زبونی که خودمم نفهمیدم چی گفتم بهشون رسوندم مقداری از قضیه رو. که اونی که فکر کنم تر بالاییشون بود گفت برو پشت پرده روی تخت حالت سجده قرار بگیر! رفتم اون پشت و همونطور وایشادم تا اینکه خود خانم تشریف آوردن و تحکم کردن که تا به اون صورت قرار نگیری و اول حضرات انترنها که ما باشیم نقطه نظراتمون رو نگیم دکتر تشریف نمیارن. و اینطور فصل الخطاب کردن. حالا این نقطه که تا اون زمان ممنوعه مونده بود و هیچ جنبنده ای هر چند مگس و مورچه چشمش به اون نقطه نیافتاده بود به ناگاه خودش رو در برابر اونهمه موجود نامحرم دید! اونقدر شرمسار شد که همون لحظه اشکی ازش چکید! اصلا خون گریه کرد! بعله احتمالا آب حاصل از حمام کاملا اون غده چرکی رو بازش کرده بود و مرتب چرک و خون میومد. این دوستان هم که یکیشون تمام وقت مامور پاکسازی منطقه شده بود و بقیه هم مرتب انگهای گوناگون رو به این بنده حقیر سراپا تقصی میچسبوندن که فیستول هست یا چی و کجا. تا اینکه خود دکتر اومد و بهشون گفت مسخره بازی بسه و به منم گفت درست مثل آدمیزاد رو شکم دراز بکشم و سجده طاعت رو بگذارم برای بعد. و خودش نظر داد که سینوس پایونیدال هست. و باید همون روز بستری بشم. حاشیه مهم اینکه همون خانم مذکور مرتب  تا دم در گوشزد میکردن پاچه شلوارم خونی شده! فعلا یمقدار سردرد و سرگیجه دارم. برم استراحت کوتاهی بکنم و باز بیام.
خوب یمقدار خوابیدم و سرحال شدم. الآن هم دماسنج گذاشتم تب که نداشتم هیچ حتی 0.1 درجه هم کم داشتم! فکر کنم خوب باشه. دیگه خزئبل بسه. برسیم به همون سینوس و کسینوس و مشتق و دیفرانسیل!
تا بستری شدنم خیلی چیز عجیب و غریبی رخ نداد. همین که یه گله آدم پشت سر یه چوپون راه افتادیم تا به هر کسی بگه کجا بره. منم فرستادنم جراحی 3. هنوز خوابیده بودم و نبودم که دوباره یه تعداد دیگه دختر خانم وارد شدند و خواستن آنژیوکت20Gرو بهم وصل کنن. (خدا بیامرزه هفت جد و آباد اینترنت رو که اطلاعات آدم رو بالا میبره و تخصصی میکنه:دی). بهشون گفتم والا من قبلا هم که برای اهدای خون رفته بودم چند باری خیلی سخت رگم رو پیدا کردن. به طریقی که بیچاره شدم. دفعه آخری که جفت دستم رو سوراخ سوراخ کردن تا بتونن ازم خون بگیرن. هنوز جکله ام تموم نشده بود که یکیشون گفت ما هم میخوایم بیچارت کنیم! دقیقا همونجا به یاد سوگند نامه بقراط افتادم! حالا این وسطا گاهی اظهار فضل هم میشد که آنژیو تو پوستت نمیره و پوستت خیلی کلفته و از این صحبتا.(گفتم که دوستان متوجه باشن خیلی با من کل نندازن که پوستم کلفته:دی)
پرسیدم اینجا کجا میشه به اینترنت دسترسی داشت؟ گفتند کتابخونه که البته فکر نکنیم شما بتونی بری. یکی دیگه شون هم گفت که اینجا گورش کجا بوده که کفنش باشه! باز پرسیدم که وایرلس چطور؟ میتونم لپتاپ بیارم؟ که یکیشون گفت بیار و مشکلی نداره. افراد دیگه هم بودن و میاوردن. به هر ترتیب بود این آنژیوکت سرجاش نصب شد و مقداری از خونم رو هم غنیمتی گرفتند و بردند! همونجا زنگ زدم خونه که نتبوکم رو با شارژر و هدستش رو برام بیارن. یخورده هم اونجا فیلم ببینم و روزگارم بگذره. بعدش نگاه کردم دیدم تاریخی که روی چسب آنژیو زده بودن دقیقا به یکسال قبل برمیگرده! یعنی هنوز تو سال قبل زندگی میکنند؟!؟!؟!
گرفتم خوابیدم. تا اینکه موقع ناهار شد. نمیدونم چرا تا مدتها بوش میومد و خودش نمیومد! بالاخره ناهار رسید. چلو مرغ با ماست کنارش و نون. ماستش رو که کامل گذاشتم تو یخچال. گفتم زیاده. اومده پلو مرغم رو بخورم که دیدم چنگال نیست. رفتم از یکی از همونجا سراغ چمگال گرفتم گفت تو بیمارستان دولتی اینا گیر نمیاد! خلاصه به هر جون کندنی بود یه تکه نون و چنگال کردم و نهارم رو خوردم. بعدش هم باز زنگ زدم خونه و به مامان گفتم برام چنگال هم بیاره!
بعد از نهار یکی زنگ زد به اتاق که من چون گوشی خودم رو داشتم میدونستم هر کی هست با من کار نداره. تخت بغلیم برداشت و یکم که صحبت کرد از من پرسید شما خدیجه زارع هستی؟ من که هاج و واج مونده بودم گفتم والا زارعش رو ممکنه باشم و خدیجه اش رو جدا شک دارم که باشم! البته روز آخری که مرخص میشدم کاشف به عمل آوردک که این خانم زارع ساکن اتاق بغلی هستند. انشاالله هر چه زودتر خوب بشن و برگردن سر خونه و زندگیشون.
دیگه تا موقع ملاقات که شد و لپتاپ و کلیه موارد درخواستی رسید خبری نشد. اولین کاری که کردم وجود وایرلس رو امتحان کردم که نبود! بعدش دیگه خواهرم گرفتش و تا مدتی که اونجا بود باهاش بازی میکرد! برام آبجوش و چایی پاکتی هم آورده بودن. که تا آبجوش رو ریختم توی لیوانی که بیمارستان بهم داده بود از وسط به دو قسمت کاملا مساوی ترک خورد و بعدش هم با اندک زوری که زدم روش به دو نیمه تقسیم شد! وقتی میخواستن برن به مامان اینا گفتم نتبوکم رو ببرنش. چون اینترنت که گیر نمیومد و اون هم نگه داشتنش اونجا و مراقبت ازش سختتر بود.
بعد از ظهر دوباره از همونی که سراغ چنگال گرفتم، سراغ اینترنت گرفتم که گفت والا اینایی که تو میخوای تو فلان بیمارستان خصوصی هم پیدا نمیشه و قال قضیه رو کند و ما رو به همون GPRSموبایل جا گذاشت!
چیزی نگذشته بود که خدمات بخش اومد و یه تیغ داد دستم که فردا عمل داری و روی شکمت رو بتراش. منم دهنم باز شده تا برخورد خفیفی با کف اتاق انجام داد! که آخه من مشکلم تو باسنمه و ایشون میخواد از قسمت شکم جراحی کنه تا برسه اون پشت! خلاصه تیغ مذکور رو مثل آلت قتاله دست گرفتم و بردم ایستگاه پرستاری که این خدمات اینجوری گفته و مگه عمل من رو از پشتم انجام نمیدن و این صحبتا که کل پرستاری رفت رو هوا با این عمل خوشآهنگ مامور خدمات. خلاصه خواستنش و یکم مسخره اش کردن که تیغ رو داده دست من و این مسائل. البته بیچاره حق داشت. تا اون موقع توی اون بخش نیومده بود و الآن هم جای یکی از دوستانش اومده بود و آشنایی نداشت. دیگه خودش باید زحمتش رو میکشید و چاره ای نبود.
طرفای شش و هفت بود که یه خانم دکتر با همکار دیگشون اومدن توی اتاق. خانم دکتره ، اومد از من شرح حال بگیره و اون آقاهه هم که همراهشون بود از هم اتاقی دیگه ام شرح حال میگرفت. خلاصه دیگه همه چیز رو پرسید و منم همه چیز رو گفتم. دیگه از عمومی ترین مسائل تا خصوصی ترینشون وارد پرونده پزشکیم شد. تنها موردی که الآن یادم اومده که ناخواسته دروغ گفتم این بود که وقتی پرسید کسی تو خانواده سرطان داشته، یادم رفته بود بگم که مادر بزرگم چند ماه قبل از تولد من بخاطر سرطان خون از دنیا رفته که اونهم خوب بعلت بعد زمانی و همینطور ناشناخته بودنشون برای من تا حدی قابل تحمل بود. بعدش نهایتا من رو جفتشون بردن توی اتاق معاینه و خوابوندنم رو تخت و معاینه و در همین احان خانم دکتر مذکور هم گفتند که چه زخم بزرگه و چه ترشح داره و اینها که اون دوستشون هم یه تکه بزرگ پنبه کند شروع کرد چپوندن تو سوراخ اشتباهی. منم که روم نشد هیچی بگم. بعدش که رفتم دستشویی بزور معبر رو بازش کردم!
گرفتم یمقدار خوابیدم. از اونجایی که روی شکم خوابیده بودم و دستام رو زیر سرم جمع کرده بودم آنژیو از توی آرنجم در اومده بود.  دیگه شام هم استانبولی پلو بود و بعدشم خواب و اینها.
دیگه کمکم داره باز سردردم شروع میشه و علتش رو هم تقریبا میدونم چیه. برم یه استراحتی بکنم و باز برگردم. که با توجه به ساعت ده و بیست دقیقه شک دارم امروز بشه که بشه و میمونه واسه فردا!
الآن دوازده ساعت از تایپ خطوط قبلی میگذره و هنوز سردرد دارم. از صبح حیلی بهترم. ولی باز هم هست. چه میشه کرد. باید صبر کنم تا خوب بشه.
صبح یاعت شش و نیم بود که بیدارمون کردن. یه خانومه بود که عملی ها رو صدا میکرد. یعنی منظورم معتادها رو نه. اونایی که عمل داشتند رو:دی.ولی به شکلی جالب که من بهش میگم شیوه قطاری! همتون حتما یکبار رو با قطار رفتید مسافرت دیگه! دیدید دم صبح چجوری میان میزنن به شیشه و ملافه ها رو جمع میکنن. حالا این خانوم هم دقیقا به همون شیوه عمل کرد. فکر کنم شوهرشون توی راه‌آهن کار میکرده قبلا بهش آموزضش داده!
یه روپوش سفید گذاشته بودن که باید برعکس میپوشیدمش. خلاصه اون رو پوشیدم و آنژیو جایگزین هم نصب شد و همینطور یک سرم هم. رفتم تا قسمت اتاقهای عمل. اونجا دمپاییهامون رو گرفتن و بجاش یجور کفش پاکتی دادن بپوشیم. هنوز از در نرفته بودیم داخل که دو تا پزشک جدیدالتاسیس جلوی من و هم اتاقیم که اونهم عمل داشت ظاهر شدند. و شروع کردن شرح حال گرفتن. جالبیش به این بود که کسی که از من شرح حال میگرفت وقتی همکارش از اون هم اتاقی من سوالی میپرسید بهم اشاره میکرد منم جواب همون سوال رو به اون بگم! در همین احیان بود که یکی اومد گفت بیا نگاه کن تا دم اتاق عمل دارن شرح حال میگیرن!
بعدش بردنمون توی یه تالار که دو طرفش دو تا در بود. گفتند برید آخر تالار روی صندلی ها بشینید. رفتیم آخر سالن و وایسادیم. هی چند بار اومدن گفتن که چرا وایسادین و بشینین. تا اینکه گفتم بابا جان من اگه میتونستم بشینم که اینجا نبودم! خلاصه دیگه گفتن برید روی برانکاردها بشینید.
باز سردرد شدم با اجازه! برم تا بعد.
الآن دیگه اون بعد شده. یعنی شده 24 ساعت بعد! توی این 24 ساعت بیچاره شدم از سردرد و سرگیجه و کلیه حالات مشمئز کننده! برسیم به ادامه قصه:
بعد از یه مدت یه آقا و خانومه هم اومدن که جراحی چشم داشتن. یکمقدار هم مسن بودن. نمیدونم چه جادو و جنبلی بود که تا غافل میشدیم میدیدم اون آقا رفته کنار خانومه نشسته و باز پرستارا میاوردنش اون آخر روی همون صندلیها که به ما میگفتن بشینید، مینشوندنش! خلاصه این هم بازی غریبی شده بود واسمون.
منو اومدند و بردنم اتاق عمل. یه تخت بود که یه تشک انداختن روش که وسطش سوراخ داشت و گفتن با شکم بخواب رو این. هر کاری که گفتن کردم. اومدن بیهوشی کاملم کنن که گفتم من بیهوشی موضعی دوست دارم بشم( که الآن میفهمم ای کاش لال شده بودم هیچی نمیگفتم! این سر درد و اینا از خود نامردشه!) خلاصه اون آقای بیهوشی که کم از غول برره نداشت از هیکل و هیبت شروع کرد ننه من غریبم بازی که نه من هر کاری مریض بخواد میکنم و این موضعی میخواد و من کامل بیهوشش نمیکنم و فردا میره شکایت میکنه ازم و این حرفا و این مسائل. خلاصه دکتر هم قبول کرد بیهوشی نخاعی باشه و نشوندنم. لباس رو از روی پشتم کنار زدن و گفتن همونطور که نشستم پایین رو نگاه کنم. یه آقای دیگه هم بود گفت هیچ چی نیست. مثل اینکه مورچه گازت بگیره. و تموم. خلاصه اینجوری خر شدم و در همین اثنا یه خر هم کل پشتم رو گاز گاز کرد تا بالاخره رضا داد و شد. باز به همون شکل روی تشک سوراخدار خوابوندنم و گفتن ماشالله چه کمر سفتی داری. سوزن توش نمیرفت! البته اینا هم از شانس کج منه که هر جا لازم باشه پوستم مثل پوست بچه خرگوش نرم و لطیف باشه عین پوست کرگدن میشه و بالعکس!
عمل خیلی زود و سریع انجام شد. یعنی تا اینحد که من فقط تونستم یه نگاهی به دستگاه اکسیژنشون بندازم و اتیکت روی یک ردیف کشوهای روبروم رو بخونم. که البته یکیش هم روش نوشته بود سند و من رو مدتها به فکر برد که خدایا تو اتاق عمل سند میخوان چکار! مگه معاملات املاکیه. یا اینجا هم مثل بازداشتگاه باید سند بذارن تا برن بیرون که یهو دوزاریم افتاد که این سُند هست و سَند نیست! البته دیگه بروز ندادم که چه سوتی دادم!
خلاصه عملم تموم شد و چرخیدم روی یه برانکارد که بغلم بود. هنوز پاهام حس نداشت هیچی. بردنم اتاق ریکاوری. البته توی راه یه جک هم گفتن برای خودشون که منم خنده ام گرفت! قضیه یه یاروهه هست که از نیاگارا میپره. بهش میگن انگیزت چی بود. میگه والا من انگیزه حالیم نیست. کدوم پدر نامردی بود هلم داد! تو اتاق ریکاوری یه سرم بهم وصل کردن که تا مدتی که اونجا بودم تخلیه شد و بردنم بیرون و آدرس تختم رو گرفتن و بردن و فرستادنم رو تختم و یه سرم یک لیتری هم بهم وصل کردن. تو این مدت تقریبا حس اومده بود تو پام و انگشتام رو میتونستم تکون بدم.یه چهل پنجاه دقیقه بعد از عمل از روی تخت اومدم پایین و شروع کردم دنبال دمپاییم گشتن که کشف به عمل اومد دمپایی ها رو باید همراهی هامون میبردن تو اتاق برامون. من که همراهی نداشتم باید یکی از پرستارها زحمتش رو میکشید که نکشیده بود و همونجا مونده بود و من مونده بودم بی دمپایی! خلاصه پاپتی رفتم در یخچال رو باز کنم و یه نوشیدنی چیزی بردارم بخورم که از چشم خانم پرستار توی ایستگاه پرستاری روبروی اتاقمون دور نموند و اومد دمپایی هم اتاقیم رو بهم عاریه داد تا برم و دمپایی خودم رو بیارم. منم همینجوری سرم به دست رفتم تا نقطه صفر مرزی اتاق عمل که مریضا رو از روی برانکارد اوطرف مینداختن رو برانکارد اینطرف و میبردن و سراغ دمپاییم رو گرفتم که گفتن الآن یکی رفت باهاش دستشویی. صبر کن بیاد بعد ببر! منم گشتم یه میخ همونجا پیدا کردم و سرم رو زدم بهش. و خودم کنارش وایسادم. که یکی از پرسنل اتاق عمل خودم اومد گفت که چه سر عت عملی؟!؟!؟ تو کی عمل شدی که الآن راه افتادی اومدی دنبال دمپاییت؟!؟! که یکی از همکاراش هم گفت والا ما چندین ساله اینجاییم اینجا پایه سرم ندیدیم که ایشون نرسیده پیدا کردن! همونجا دیدم همون دوستم که صبح با هم اومده بودیم بریم عمل بشیم هنوز روی همون برانکارده. از همونجا یه سری براش تکون دادم!خلاصه دمپاییم رو گرفتم و رفتم. از وقتی که بیحسی نخاعی رفع شده بود دیگه کسی نتونست من رو تخت نگه داره! تازه درد سینوس رو هم نداشتم دیگه تکچرخ میزدم واسه خودم! یه خانم پرستاره هم بود که چند باری تشر زد بچه بیا برو تو تختت که نتیجه نداد! البته الآن دارم بجاش میکشم! همین سردردای دوروز گذشته به همون خاطره. ولی الآن که نشستم خوب خیلی بهتر شدم.موقع ظهر هم برامون چلو بختیاری آوردن. که من بیچاره فلک زده نشد یبار کباب رو بتونم بخورم و نریزم. خلاصه میومدم گوشت رو با قاشق و چمگال جدا کنم که تو هوا به پرواز در میومد و میفتاد کف اتاق که خوب اگه خونه خودمون بود میخوردم و اینجا دیگه خیلی خطرناک بود حسن و بیمارستان و زمینش شوخی بردار نیست! عوضش ماستش رو خوردم!
گرفتم خوابیدم تا موقع ملاقات. که یهو بیدار شدم دیدم کورش و پریسا اومده بودن بالای سرم و یدونه بطری بزرگ آب انار هم تو دستشونه. خلاصه اولین کاری که کردم این بود که یه لیوان آب انار خوردم. بعدشم رفتم و گفتم این 100 سی سی ته سرم رو دیگه بیزحمت بیخیال شید و این شلنگ رو از من بکنید! خلاصه اینجوری از مزاحمت اون شلنگ دراز هم راحت شدم. دیگه تو مدت ملاقات هم خیلی راحت وایسادم وراه رفتم و همه کار کردم و موقع تموم شدن وقت ملاقات هم تا پایین پله های بیمارستان همراهیشون کردم و برگشتم.
دیگه همینجوری بودم تا اینکه شب بعد از شام که پلو و مرغ بود، یه نجواهایی شنیدم از بیرون که میخواستن جابجامون کنن.  اعتنایی نکردم. چیزی نگذشته بود که اومدن و گفتن که سه تا زن دارن میارن واسه این بخش و شما رو داریم میبریمتون بخش جراحی یک. وسایلتون رو جمع کنید و این حرفا. خوب چکار میشد کرد. حرف گوش کردیم و اساس کشی کردیم به بخش جدید. بخش اورتوپدی بود. ولی کلا این بخش با اون جراحی سه زمین تا آسمون فرق داشت. اصلا قابل قیاس نبود. تختای کهنه و قدیمی. کمدهای بغل تخت که گمون کنم مامان ناصر الدین شاه اسباب بازیهاش رو توشون نگه میداشته و اینجور وسایل. کمد بود که درش کنده شده بود!گفتم یه شبه و دیگه دارم میرم. هیچی نگفتم. شب خواستن تلوزیون ببینن هم اتاقیهامون. من قدم از بقیه یخورده بلندتر بود و سرحال تر هم بودم. شروع کردم با تلوزیون ور رفتن. کلا چیز عجیبی بود. صداش رو زیاد میکردی میرفت کانال دو. کم میکردی صداش رو میرفت شبکه سه. کانال یک رو میزدی صداش زیاد میشد. خلاصه خیلی قاطی بود. به هر مکافاتی بود خودمون رو به تیتراژ پایان سریال آشپز باشی رسوندیم و از شنیدنش محروم نشدیم! خواموشش کردم و خواستم بگیرم بخوابم. ولی مگه این دود سیگار میگذاشت! بله ته این کریدور بخش به یه فضای بازی منتهی میشد که دوستان سیگاری میرفتن اونجا و سیگار میکشیدن. اتاق ما هم یکی در با این فضای باز فاصله داشت و دودها مستقیما وارد شامه مبارک ما میشدن. که در رو بستم و پنجره رو باز کردم. خیلی فرقی نکرد. از اونجایی که تهویه هم درست کار نمیکرد بیخیالش شدم و گفتم یه شب رو میشه با دود سیگار هم تحمل کرد!
صبح شد منم از اول صبح هی تو جراحی سه بودم. چون هم شلوغتر بود. هم اینکه با پرستارها و کادرش آشنا تر شده بودم و رفیقتر بودم باهاشون و هم اینکه از دیدن اون مصیبت عظما که بخش جراحی یک باشه رهایی پیدا میکردم! که چند باری هم مسئول بخش تشر زد که نباید اینجا باشی و درست نیست و اینا و منم هی رفتم و هی برگشتم! دیگه چیزی نشد که دکتر اومد و مرخص شدم.
الآن هم چند روزی هست که تو خونه ام و توی همه این مدت هم داشتم مینوشتم و از جریانات خونه بودن من و سردرد و این مسائل هم دیگه آگاه شدید تقریبا!
فقط یه عذر خواهی بکنم از تخت بغلیم که بابت استفاده از جعبه دستمال کاغذیش بخاطر نو موندن جعبه خودم ازش پوزش میخوام. اون دنیا نیاد جلوم رو بگیره که ندارم!

برای اطلاعات بیشتر در مورد این بیماری به آدرس زیر مراجعه کنید:






__________ Information from ESET Smart Security, version of virus signature database 5191 (20100611) __________

The message was checked by ESET Smart Security.

http://www.eset.com

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

ناسنجیده گویی صدر در مقاله " یک سوزن به آقایان"



 

نوشته ای از خانم شادی صدر در وبگاه مردمک  و همینطور وبلاگ شخصی ایشان منتشر شده است که واقعا قدرت تحلیل آن را ندارم. متن زیر عین کپی شده همان نوشته است:

داستان‌های امام جمعه تهران و رابطه بین حجاب و زنا و زلزله هنوز ادامه دارد. در آن سر دنیا دختری دانشجو، کمپین «ممه‌لرزه» (Boobquakeراه می‌اندازد و ایرانیان سراسر دنیا، در شبکه‌های خبری مختلف می‌ببینند که حرف‌های امام جمعه تهران که هیچگونه ریشه منطقی و علمی ندارد، اسباب خنده مجریان و گزارشگران‌شان شده است.

«اهریمن‌انگاری» زنان و نسبت‌دادن تمامی بلایای آسمانی و زمینی، از زلزله و سیل گرفته تا جنگ و قحطی، نه تنها موضوع تازه‌ای نیست بلکه تاریخ درازی هم دارد. در همین سال‌های اخیر، بنیادگرایان مذهبی در استان آچه اندونزی، زنان را مسبب سونامی دانستند، و واعظان الجرایزی هم هر بار که زلزله‌ای می‌آید آن را به رفتارهای نامناسب زنان ربط می‌دهند. در دنیای مسیحیان و یهودیان و هندوهای بنیادگرا هم اوضاع به همین منوال است.

اما این یادداشت کوتاه نه درباره فرهنگ اهریمن‌انگاری زنان و نه رویکرد بنیادگرایان مذهبی به زن و بدن و ذهن زن است. این یادداشت کوتاه فقط برای تلنگر زدن به خودمان نوشته شده است؛ به مصداق سوزنی که باید به خودمان بزنیم در مقابل جوال دوزی که مثلا به حجت‌الاسلام صدیقی می‌زنیم.

ارتباطی که امام جمعه تهران بین حجاب و رفتار زنان با زلزله برقرار کرده، با هیچ توجیه منطقی و علمی هم‌خوانی ندارد اما بسیاری سیاستمداران، حتی بسیاری از روشنفکران و به تبع آنان آدم‌های عادی، بارها نسبت‌هایی به همین اندازه ضد زن، میان حجاب و رفتار زنان با ناهنجاری‌های عمومی برقرار کرده‌اند و هیچگاه این چنین از سوی جامعه مورد سرزنش یا تمسخر قرار نگرفته‌اند.

منظور من در اینجا مسئولان دولت احمدی‌نژاد نیست که ارسال اس‌ام‌اس‌های مستجهن از سوی زنان به همکاران مردانشان را از علل افزایش طلاق می‌دانند، یا روحانیون تندرویی که از روبنده، برای پاک‌کردن صورت مساله‌ای به نام زن دفاع می‌کنند.

منظور من خود شما هستید، بله، خود شما، آقایان! همه کسانی که اظهارات امام جمعه تهران را خلاف قواعد علمی ثابت‌شده در مورد علل وقوع زلزله دانسته‌اید و در یک بعد از ظهر مطبوع بهاری، چای را که مادراتان، زنتان، خواهرتان یا حتی دوست‌دخترتان جلویتان گذاشته، هورت کشیده‌اید و مفرح‌شده از صحبت‌های امام جمعه، زندگی و کارتان را ادامه داده‌اید بی آنکه حتی یک لحظه فکر کنید شما، خود شما نیز عضو همان باشگاهی هستید که امام‌جمعه تهران از بلندپایگان آن است. تعجب می‌کنید؟ می‌پرسید چرا؟!

همه ما زنان ایرانی، از همان سال‌های اول زندگی‌مان، حداقل در راه مدرسه، اگر نه در خانه، آزار جنسی را که با متلک‌های ظاهرا ساده شروع می‌شد و تا تعقیب و گریز، دستمالی و تهدید به تجاوز در کوچه‌های خلوت یا مکان‌های خیلی شلوغ بالا می‌گرفت، تجربه کرده‌ایم.

ترس از مردان، از نگاه‌شان و از این‌که دنبالت راه بیفتند، همواره فضای کوچه و خیابان را برای ما ناامن کرده است. و عاملان این آزار جنسی مدام، چه کسانی بودند؟ شما! بله، خود شما! به من نگویید که می‌توان در ایران پسری تازه به سن بلوغ رسیده بود و بزرگ و بالغ شد، بی آنکه به زنان متلک گفت؛ بی‌اغراق، این بخشی از روند بزرگ‌شدن برای مردان در ایران است. تجربه‌ای که بدون آن، مرد ایرانی، مرد نمی‌شود.

در عوض، در آن سوی دیگر، تذکرها و فشار مداوم خانوادگی، اجتماعی و سیاسی برای پوشاندن خود، و بیشتر پوشاندن خود، بدن خود، خنده‌های خود، شادابی و زیبایی کودکی و نوجوانی و جوانی خود و ذهن و تمایلات و خواسته‌های خود، بخشی از روند بزرگ‌شدن برای زنان در ایران است. روندی که اتفاقا شما آقایان، بله همین شما، حتی در آن هم سهیم هستید؛ حتی اگر نوجوانی بیش نباشید.

لطفا یک بار هم که شده جلو آینه بایستید و از خود بپرسید: اولین باری که به دختری متلک گفتم کی بود؟ اولین باری که به خواهرم، یا حتی به مادرم، یا دخترخاله‌ام یا دوست‌دخترم گفتم روسری‌ات را بکش جلو یا آرایش نکن جلوی هر مرد و نامرد غریبه، کی بود؟

می‌بینید؟! شوخی بامزه‌ای نیست: شما همان مرد و نامرد غریبه‌اید که خیابان را برای خواهر و مادر و دختر دیگران ناامن می‌کنید و در عین حال، همان مرد محرمی هستید که زن و خواهر و مادرتان را بیشتر و بیشتر می‌پوشانید تا از مرد و نامرد غریبه محفوظ بمانند و این عین همان کاری است که همان مرد و نامرد غریبه با زن و خواهر و مادر شما و زن و مادر و خواهر خودش به طور همزمان می‌کند. برایش هم توجیه دارید: مردها اینطوری‌اند! اصلا اینطوری به دنیا آمده‌اند! چشمشان دنبال زن‌هاست! هیزند! و اغلب، با وجود وجه منفی که این صفت دارد، وقتی به مردان نسبت داده می‌شود، با تسامح عمومی مواجه می‌شود. و از آن طرف هم لابد مردها ناموس‌پرستند و اسلام گفته که خودت را بپوشان. و باز هم سرکوب زنان در خانه، جنبه‌ای مثبت می‌یابد. و اگر روشنفکرتر باشی: من حال گشت ارشاد و آژان و آژان‌کشی ندارم! یا حوصله حرف مردم را ندارم!

خب امام‌جمعه «فلک‌زده» تهران هم که چیزی غیر از این نگفته که شما گفته‌اید و می‌گویید: گفته زن‌ها با بی‌حجابی‌شان فساد می‌آورند، چون باعث می‌شوند مردها تحریک شوند. و فساد، زلزله می‌آورد. گیرم دومین جمله را شما این‌طوری نمی‌گویید اما مثلا می‌گویید فساد چیز بدی است چون بی‌بندوباری می‌آورد و طلاق را زیاد می‌کند و انواع بلایای اجتماعی را دامن‌گیرمان می کند که کم از زلزله ندارد. و اگر نبود این توجیهات، چگونه دایره معیوب آزار جنسی روزانه زنان توسط مردان و افزایش فشار بر زنان برای رعایت حجاب و عفاف، در ظاهرا برای کم‌کردن آزار جنسی روزمره تداوم می‌یافت، بی آنکه اصل داستان دیده شود؟

چگونه می‌توانیم به گشت ارشاد، به طرح گسترش فرهنگ عفاف و حجاب، به سخنان امام جمعه تهران که برای گشت‌های ارشاد پشتوانه ایدئولوژیک می‌سازد و این قبیل نقد داشته باشیم، بی آنکه از خودمان بپرسیم چند بار نقش گشت ارشاد را در کنترل ذهن و بدن زنان زندگی‌مان بازی کرده‌ایم؟ چند بار با آزار جنسی زنان، با ساده‌پنداشتن عمل متداول متلک‌گویی، به بازتولید این تفکر که زن، یک سوژه جنسی است که اگر چون مرواریدی در صدف حفظ نشود، به یغما خواهد رفت کمک کرده‌ایم؟

می‌بینید؟ این ما فمینیست‌ها نیستیم که دنیا را به زن و مرد تقسیم می‌کنیم: دنیای ما کاملا و از قبل از این‌که به دنیا بیاییم، تقسیم شده است: شما متلک می‌گویید، ما متلک می‌شنویم؛ شما ما را در حجاب می‌کنید، ما در حجاب می‌رویم.

راه از میان بردن این تقسیم‌بندی، انکار آن نیست؛ تکرار جمله کلیشه‌ای زن و مرد هر دو انسانند و فرقی ندارند، مشکلی را حل نمی‌کند. دموکراسی روزی آغاز خواهد شد که شما، بله شما آقایان یاد بگیرید نه فقط جلو آینه بلکه در منظر عموم، به جای دفاع از حقوق زنان به مثابه امری بیرونی و انتزاعی، از تجربه واقعی، درونی و زمینی «خود» به عنوان یک «مرد» سخن بگویید و نقشی که در بازتولید ساختارهای تبعیض‌آمیز موجود داشته‌اید را به نقد بکشید.

دموکراسی و حقوق بشر، از هر یک از ما شروع می‌شود و نه از آدم‌هایی انتزاعی، که باید خودشان، نگاهشان و رفتارهایشان را اصلاح کنند تا ایران جایی بهتر برای زندگی‌کردن باشد.

تا آن زمان که امیدوارم چندان دور نباشد، راستش من چندان فرقی بین حجت‌الاسلام صدیقی با هر یک از پسران تازه‌بالغ دیروز و مردان طرفدار حقوق بشر و حقوق زنان امروز نمی‌بینم؛ غیر از اینکه او دست‌کم در آنچه هست و آنچه می‌گوید، یک‌رو تر است.

 

 

 

 

واما صحبت من با خانم صدر:

 

 

واقعا برای شما با این تصورات پوچ و بیهوده تان متاسفم. و برای خودم هم متاسفم که از شما در ذهنم چه بتی ساخته بودم.

 

 خانم صدر،

با چه جرات و وقاحتی گفتید که همه مردان ایرانی با متلک گفتن بزرگ شده اند؟ تا کی سیاه دیدن همه چیز و همه جا؟ تا کی منطق صفر و یک، سیاه و سفید؟ جدا شما با همان امام جمعه ای که گفتید چه فرقی دارید؟ او هرزگی زنان را عامل زلزله دانست و شما تمام بلایای اجتماعی را حاصل از لودگی و هوسرانی تمام صد در صد مردان ایران! واقعا یکبار دیگر نوشته خود را مطالعه کنید. به دستنوشته اتان فکر کنید. واقعا ببینید شما بدتر عمل کردید یا روحانی کذا؟

 

خانم صدر،

اصلا از شما انتظار چنین چیزی نداشتم. این جمع بستن شما توهین به من بود.  من فقط خدا را وکیلم میدانم و به حق همان وکیلم حتی یکبار دهان من به خزعبل و لودگی به بانوان گرامی باز نشده است.  اینکه میگویم نشده است با فاکتور گیری و  گرد کردن و دایره کردن و مستطیل کردن فرق دارد.  بخداوندی خدا که حتی یکبار هم در طول عمر 23 ساله ام سراغ ندارم به دختری یا زنی حرف نامربوطی زده باشم. یا حتی چشم ناپاک به زن یا دختری بیاندازم. میبینید؟ من حتی از نوشتن و گفتن کلماتی که شما به راحتی در مقاله تان گنجانده اید شرم میکنم.

 اینها به دلیل خودداری از رابطه با بانوان و امثالهم نیست. همه کسانی که به وبلاگ من سر میزنند میدانند که من دوستی های زیادی با دختران هم سن و سالم داشته و دارم. باز اشتباه نکنید. دوستی من با آن دختر هیچ فرقی با دوستی من با فلان دوستنم که پسر است ندارد. یک دوستی پاک و ساده و بی آلایش، بدونه تمامی خواسته های اضافه و غیر منطقی. دقیقا همان دوستی که در سن پنج سالگی ام با دختر همسایه داشتم. دقیقا همان. بدون اندکی تغییر.

خانم صدر،

مادرم گاهی میگوید فلانی که پسر خواهر خدا نیست! معصوم هم نیست! من هم نه بقول او از سلاله پیامبرانم و نه از سلک صالحان زمین! ادعایی هم ندارم. ولی یک چیز را خوب میدانم. وقتی من انسانی، یک انسان به تمام معنا، با تمامی خواصش و البته شامل جائز الخطا بودنش، هستم  از خزئبل گویی به زنان نه که خودداری کنم که اصلا به ذهنم خطور نمیکند، قطعا هم سایرن هم هستند و قطعا کم هم نیستند.

خانم صدر،

من از شما انتظار دارم یکبار دیگر نوشته خودتان را بخوانید. نخوانید که عذر خواهی کنید. نخوانید که متنتان را عوض کنید. نخوانید که جوابیه بدهید... بخوانید که منشتان را عوض کنید.

 

 



__________ Information from ESET Smart Security, version of virus signature database 5040 (20100419) __________

The message was checked by ESET Smart Security.

http://www.eset.com

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

دروغ 13

راستش هی خواستم یه دروغ 13 بگم سر کارتون بگذارم. هر چی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. آخه من به این راستگویی چه فکر به دروغ قد میده!

ولی چند تاش رو شنیدم. سه تاش رو میگم بهتون:
1. از فردا BBCفارسی رو میتونید با آنتن معمولی در ایران ببینید.
2. همه لینکهای بالاترین در امروز 13 فروردین - گرفتند. برید خودتون ببینید!
3. شولی داره دوماد میشه!( اینیکی خیلی ضایع بود، خداوکیلی کیه بیاد به این زن بده؟)

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

روزه، لپتاپ، تخت خواب!


مدتها نبودم. بعد از مدتها میخوام بنویسم. مطلب زیاد بوده تو این مدت. منتها یه مشکل عمده وجود داره و اون اینه که من حال نوشتنشون رو نداشتم. اگه تو این مدت هم ننوشتم از تنبلی نبوده. البته از حال نوشتن نداشتن بوده!
امشب به قول محسن سازگارا گفتنی روی دو موضوع بحث میکنیم و البته یمقداری هم خزعبلات همیشگی هم در نهایت چاشنی میکنیم! یکی در مورد اندر فواید لپتاپ و دیگه هم در مورد تخت ساختن من.
اول دومی رو میگم چون مهمتره. یادش بخیر زمانی بود که تختی داشت پدر ساز به قد 170 که هیچ مدله با قد 178 من جور درنمیومد. یا سرم ازش میزد بیرون یا تهم!(منظور از ته همان قسمت انتهایی پا و به لسان فرنگیFoot میباشد!) که دیگه من اومده بودم وبه شیوه خودم درستش کرده بودم به اینصورت که یه میز تقریبا به ارتفاع تخت گذاشته بودم در منتها الیه بالاش! و یه پتو هم انداخته بودم طوری که قسمتی از میز و تخت رو همزمان پوشش میداد و وقتی بالش رو روی میز میگذاشتم میله بالای تخت تا خود صبح روی فقره اطلس از ستون فقراتم حکاکی نمیکرد! به این شیوه چند روزی گذران زندگی کردم. البته این روز کم هم از روزای خداوندی نداره!
برای اینقست باید اول یکمی پاورقی بیام. بابام میگه این چه کاریه که مردک میکنه توی ماه رمضون که ساعت کار رو کم میکنه؟ خب روزه هستی که باش. روزه میشی که از ساعت کارت کم بشه؟ نه جانم روزه که میگیری باید کاراری عادی روزانه ات رو هم انجام بدی.
حالا برگردیم سر قضیه خودمون. بعد از مدتها بیکاری یه آقایی یه سنگ و کلوخی چیزی خورده بود تو سرش که یه برش و یه بلوکر ازمون خواست. نمیدونم خاکش چی بوده. گویا از نوع مرغوبش بوده اینقدر به فکر ما افتاده! بلوکرش رو که آماده از قبل داشتیم و دادیم بهش. اما برسیم به برش. ایشون برشی میخواست که ما بهش میگیم برش بال دار یا پروانه ای. این دستگاه برش میتونه به طور همزمان چند بلوک رو برش کنه و طبعا سرعت برش بلوک به شکل بلوک سقفی و اینطور چیزا بالاتر میره و البته برای برش ورق کارایی لازم رو نداره. وارد جزئیات نشیم. از اونجایی که این آقا خیلی هول بودن خواستن یه هفته ای ما دستگاه رو بهشون تحویل بدیم! اونم دستگاهی که تازه میخواستیم دونه اولش رو بسازیم و تا اونموقع برشمون افقی بود و بالدار نساخته بودیم! لازمه اش چی بود؟ کار کردن بود از کله سحر تا موقعی که خورشید کوه میرفت! در واقع از بعد از سحری تا دقایقی قبل از افطار و مواردی بعد از افطار! یه بارش رو که اینقدر خسته بودم که رسیدم خونه افطار کرده نکرده رفتم گرفتم خوابیدم تا خود سحر. من با این شیوه نامه که برسم خونه کامپیوترم روشنه و نشستم و ولگردی تو نت و به عبارتی وبگردی، افتادم رو تخت و خر خر! دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل. یعنی بر عکس اون آقایی که قبلا ذکرش رفت ما توی ایام صیام کارمون رو دوبرابر کردیم تا چشش درآد!
حالا چرا اینا رو گفتم اصلا چه ربطی داره به تخت و لپتاپ؟ اتفاقا ربط داره اونم با چه شدتی! اوه. بیا و ببین! وقتی پروژه رو موفقیت آمیز تحویل دادیم، بابامون که دیده بودن دیگه جونمون داره از حلقمون میزنه بیرون بهم گفت برو یه تخت واسه خودت بساز و البته نقدا پول یه نت بوک رو هم گرفتم که در واقع هزینه هدیه معوقه! هدیه معافیت از خدمت بود!
حالا برسیم که این تخت به چه صورت ساخته شد. صبح رفتم کارگاه. رفتم پروفیلها رو بررسی کردم. دیدم که دو شاخه قوطی 20در30 و دوشاخه20 در 20 و مقداری هم قوطی 3 داریم. کافی بود! بعد اومدم به طراحی. همچین طراحیش کردم که نگو. که پسر عمه ام که اومد و طرحم رو دید گفت مگه میخوای واسه غول تخت بسازی با این ابعاد؟ در واقع به ابعاد 220طول در 90 عرض و 50 سانت ارتفاع. ارتفاع تاج بالا از کف 125. ارتفاع تاج پایین از کف 105. خلاصه هر طوری بود ساختمش با همون ابعاد. بعد موقع رنگش شد. اولش که رنگ گکرفته بودم عینهو خون بود رنگش. تخت رو که رنگ کردم مثل این بود که تخت سلاخیه! ولی خوب خوشبختانه بعد از خشک شدن آلبالویی خوشگلی شد.
اومدم خونه و قصه ها رو تعریف کردم که چی ساختم. که مامان یهو گر گرفت که لا شعور قبل از اینکه بری بسازی میرفتی تو خیابون تو خونه مردم نگاه میکردی ببینی چجوری میسازن. اینی که تو ساختی نه تشک براش گیر میاد نه روکش! برو یه 20 شانت از توش در بیار استاندارد بشه!
خلاصه فرداش که رفت سر کار دیدم هیچ جوره نمیشه ازش کم کرد. هم وقتش نبود و هم کلی دردسر داشت و هم اینکه هر جور کم میکردم درست نمیشد و زشت بود. گفتم باشه اشکال نداره. پتویی چیزی میندازم روی اون 20 سانتش که تشک نمیافته و بردمش خونه.
حالا بدبختی اصلی از خونه شروع شد. این سایزش جوری بود که به هزار مکافات با خواهرم بردمش تو هال و دیگه از اون نتونستم ببرمش جلوتر و برسونمش به اتاق خوابم! دیگه بابا اومد و دوباره با هزار مکافات و هزار بد بیراه شنیدن برشگردوندم تو حیاط. لازم به ذکر است که در مدت عبور و مرور از حد فاصل جاکفشی توی حال تا آخر راه‌پله‌های حیاط دستم زیر تاج بود و له شد تا گچا خراب نشه!
هیچی دیگه قرار شد فرداش فرز و دریل و پیچ و رنگ و مخلفات بیارم که تو خونه دو تا تاجش رو از دو طرفش جدا کنم و پیچیشون کنم تا بتونم تک تک ببرمشون تو اتاقم. و اینطوری شد که بالاخره شد و دو شبه که روش میخوابم. دیگه هر چی پاهام رو دراز میکنم به پایین تختم نمیرسه. تخت قبلیم رو تو حیاط گذاشتم. کسی میخواد بگه خیرات میکنمش! باشد که دعا گویمان باشد!
برسیم به لپ تاپ. لپاپ که نه. در واقع نت بوک(nEt book). نت بوک از لپتاپ کوچیکتر و جمع و جورتره و به همون نسبت ارزونتر. اما خوب چون کوچیکه دیگه دی ویدی رایتر و اینا رو جا نداره بذارن روش و باید جدا بخری. که اونم اشکالی نداره. در کل ارزش داره. خیلی بهتر از اینه که یه تلوزشون سی اینچ رو هی با خودت اینور و اونر ببریش! اما برسیم به فوایدش.
فایده اولش اینکه دیگه وقتی خواهرت به زور از پشت کامپیوتر همگاذنی توی هال بلند میشه میاد پشت سیستمت بشینه میتونی راحت بری کنار و جات رو بهش بدی و خودت کارت رو با نت بوک انجام بدی و کارات هم صد البته نمیمونه و بعدش لازم نیست بزنی تو سرت!
ویندوزت اریجیناله و هر بار که آپدیتش میکنی عذاب وجدان نمیگیری که داری دزدکی آپدیت میگیری. از طرفی این مایکروسافت ضد متن باز (Open source) هم هی این جنین چکش (genuine check)اش رو پتک نمیکنه تو سرت!
میزان کتابخوانی شما به شدت بالا میره. میتونی کتب الکترونیکی‌ات رو راحت بریزی روش بری با خیال راحت دو ساعت رو سنگ توالت بشینی و کار فرهنگی بکنی! البته سنگ توالت فرنگی. این زمینیهاش رو نمیشه. امتحان هم نکنید! خلاصه همه جا میشه خوند دیگه. رو تخت و به حال درازکی! تو حیاط و به حالت وایسیدنکی! روی مبل و به حالت نشستنکی! همه جوره باهاتون راه میاد. میتونید بگذارید روی میز عسلی کنارتون شب قبل از خواب و شروع کنید کتاب خوندن. خوابم که رفتید اگه ده دقیقه بهش دست نزنید خودش میره تو حالت هایبرنیت(hibernate). یعنی هر چیزی رو هر طوری که آخرین بار بوده سیو میکنه و خاموش میشه و دفعهبعد که روشنش میکنید از همونجا میاره.
وقتی داری خونه تکونی میکنی و کامپیوتر رومیزی(Desktop PC)ات رو مثل دل و جگر زلیخاش کردی میتونی اسپیکرت رو بهش وصل کنی و در حین کار از موزیک لذت ببری. تازه این موزیک کلی هم بهت انرژی میده.
حالا میخوام یکم خزعبل بگم:
1.      یه کتاب رو دارم جدیداً میخونم به اسم طنز وبلاگی. یکی از دوستان توی وبلاگ طنز متفاوت که لینکش توی پیونهای وبلاگ هست معرفیش کرده و لینکش رو برای دانلود گذاشته. کتاب از نوشته های خانم شادی صدر هست که مجوز ارشاد نگرفته. ولی در کل کتاب خوبی هست. دانلودش کنید.
2.      این کاریکاتور رو همین الان از خودم کشیدم:

3.      اینم عکس تختمه:


4.      پرینترم رو جوهر کردم. جوهرای رنگیش قاطی شدن همه چیز رو یکرنگ میزنه برام!
5.      هنوز پول نتبوک رو ندادم. ولی میدونم به زودی از حلقومم بیرون کشیده خواهد شد!
6.       چهار شنبه سوری در پیشه. کجا بریم آتیش بسوزونیم!
7.      دیگه ساعت 12:30شده. برم که خسته ام.
8.      خوش و خرم باشید و خدانگهدارتون باشه.
9.      تا بعد...

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

اتاق تکونی!

خونه تکونی اتاقم تموم شد. فقط حال نداشتم که:
پرده رو ببرم بشورمش*شیشه ها رو پاک کنم* کف رو طی بکشم* کمد لباسم رو بریزم بیرون و تمیز و مرتب کنم:دی
راستی تختم رو بردم تو.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

تخت خواب

تختی رو که ساخته بودم آوردم. بزرگه و از در تو نمیاد! فردا باید فرز و دریل و ما یتعلق به! رو بیارم تا بتونم به داخل اتاقم برسونمش!

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

از نوار ساحلی خزر تا پرچم آبی



مطلب امروز من یک مطلب صد در صد انتقادی است. انتقاد از سیاستهای بی منطق دوستان ما در دولت. در گوشه و کنار صحبتهایی از بی مبالاتی مسئولان کشور در امور مملکتی میشنویم. بحث امروز ما به موجودیت ایران برمیگردد. موجودیتی که وامدار تمدن مدون 2500 ساله است. تمدنی که به همت دلیرمردان ایرانی، از جسارت مردان ماد، تا شهیدان جنگ هشت ساله، پا برجا مانده است. تیتروار میگویم:
1.      تاریخ اتمام قراردادهای گلستان و ترکمانچای چند سالی است به پایان رسیده و بر اساس مفاد این قرار داد قفقاز و آسیای مرکزی باید به ایران باز میگشت. ولی صدای هیچکس در نیامد.
2.      آقای رئیس جمهور زیر سایه پرچم خلیج عربی نشت و با امرای شیخ نشین خوش و بش کرد.
3.      ایران میزبانی جام ملتهای اسلامی را با شرط عدم درج نام خلیج فارس بر روی مدالهای آن دوره از مسابقات گرفت که چندی پیش و سر آماده نبودن امکانات در قبال مبلغ دریافتی بیش از حد آن را از دست داد و نهایتا قضیه را به مدالها ربط دادند.
4.      کار بجایی رسید که اعراب حاشیه نشین خلیج فارس مذاکراتشان را در باب جزایر سگانه ایرانی، تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی، رو به پیشرفت خوندند.
5.      ولادیمیر پوتین شرکت در اجلاس سران حاشیه دریای خزر را در طهران در قبال حق 40 درصدی ایران در دریای خزر پذیرفت. به گونه ای که امروزه ایران فقط صاحب نوار ساحلی است و به ماهیگیران ایرانی که بیش از 5 کیلومتر از سواحل ایران دور شوند توسط گشتهای روسی تذکر داده میشود.
6.      حوضه مشترک گازی پارس جنوبی به سرعت در حال تخلیه توسط سایرین است و از ایران خبری نیست.
7.      51% از یکی از فازهای پارس جنوبی به یک شرکت چینی واگذار شده است. این بدین معنی است که شرکت چینی در این منطقه میتواند پرچمش را به احتزاز در آورد و هیچ کس حق صحبت ندارد.
8.      چندی پیش گروهی از عراق به چاه نفتی متعلق به ایران و در نزدیکی مرز حمله کردند و آن را به اشغال خود درآوردند. البته هیچ کس چیزی نگفت. 
9.      و امروز پرچم سه رنگ ایران به رنگهای آبی سفید قرمز بدل شد.




10.  .......
11.  فردا چه خواهد شد؟