۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

کارتینگ


دوستان عزیز سلام
روزها از پی هم گذشت تا باز به امروز برسیم. روزی که شیخنا دست از کاهلی شست و نوشت آنچه در مخیله اش جاری و ساری بود. در بدایت کار اندکی اخبار دست اول و دست آخر:
1.       اول از همه برسیم به خبر جنجالی ماه. بگم که این ماه ایهام داره. اول از همه ماه که به معنی همون یکس از سه ماه فصل هست و معنایی که من میخوام بش برسید ماه آسمونهاست. یادتون هست گفتم که ناسا دو تا راکت به سمت ماه شلیک کرده؟ خوب. گویا تیر ناسا به سنگ خورده. اما بنظر میرسه این به سنگ خوردن خود گنجشک داستان سنگ و گنجشک مجانی ماست. یعنی وقتی راکتها به ماه برخورد کردن قاعدتا منفجرش کردن. و چی پیدا شده؟ آب. بله دوستان آب پیدا شده. این باعث شده که ناسا به فکر ساختن پایگاه دائمی فضایی توی ماه بیافته.
البته پیش از این توی مریخ هم آب کشف شده بود. این خبر ها شاید به این معنی باشه که وقتی تو جهنم هم که فقط دو چیز پیدا میشه و یکیش آب هست!، پس دیگه دنبالش نگردیم. چون همه جا هست!!!
2.       اینیکی هم باز در مورد ناساست. مجله تایم بهترین اختراع سال 2009 رو معرفی کرد و اون چیزی نیست جز راکت 111متری ناسا که قراره در آینده نه چندان دور شاتلها رو بازنشسته کنه. این راکت از هر نظر بهتر هست. امنیتی بیش از 10 برابر شاتلها داره و فاصله بیشتری رو هم میتونه طی کنه. بطوری که گفته میشه میتونه ما رو به مریخ برسونه. پرتاب آزمایشی این راکت چند روز پیش انجام شد و اولین مسافرانش در سال 2015 اون رو امتحان خواهند کرد. در ضمن خرج سالیانه اش هم زیاد گرون نیست. سالانه سه ملیارد دلار. یعنی با اون تریلی ثروتی که به ترکیه پیشکش کردیم میشه تا شش سال خرج این غول بیشاخ و دم رو داد!!!
3.       بریم سراغ بزرگترین واقعه ماه ما ایرانی ها. واقعه ای که از 2500 سال پیش منتظرش بودیم. بالاخره دو تن از دوستان ایتالیایی ما غائله ارتش افسانه ای کمبوجیه رو به ختمش نزدیک کردند. در تاریخ اینطور اومده که معبد آمون در شهر سیوا ی مصر از پرداخت باج و خراج به کمبوجیه دوم فرزند کورش بزرگ سر باز میزنه. کمبوجیه هم 50000 سرباز رو برای سرکوب این دوستان عزیزمون میفرسته. که در طوفان شنی در فاصله بسیار اندکی از سیوا گرفتار میشند و زیر خروارها شن مدفون میشوند تا اینکه امروز پیدا بشن و حقایقی رو به ما و همه بگن. در رابطه با قدرت ایران در عصر هخامنشی اینطور بگم که ارتشهای بزرگ هخامنشی زبانزد خاص و عام بود. بطوریکه خشایارشا 120000 سرباز رو به نبرد یونان میفرسته که در نهایت در تروپیل مغلوب میشند. ولی نکته اینکه فقط به هزینه تدارکات این افراد فکر کنید؟ برای اطلاعتون بگم که آمریکا پس از سالها اشغال عراق الآن 150000 سرباز در این کشور داره و سر همین تعداد و بعد از اینهمه سال که باعث میشه مقدار زیادی از مایحتاجشون از همونجا تامین بشه، هنوز سر هزینه های هنگفت جنگ با مجلس این کشور دعوا داره!

دو خبر ورزشی هم بگم و برسیم به قصه خودمون. سیاسیها و اجتماعی هاش بمونه واسه بعد از قصه خودم:
4.       اولین خبر من این هست که توی بازی ایران با ایسلند در آزادی 100000 نفری چیزی کمتر از 1000 نفر تماشاچی به ورزشگاه رفتند که در نوع خودش خیلی جالب بود!
5.       و دیگه اینکه در بازی اردن هم بازی اروپایی نکونام ما رو از شکستی مفتضحانه نجات داد!

برسیم به قصه خودمون. نمیدونم چه قصه ای رو بگم. داستان معافیتم رو بگم یا افتتاحیه کارتینگ. ولی نه؛ معافیتم بمونه واسه بعد از اینکه از طهران برگشتم. ببینم سرباز میشم یا معاف. داستان کارتینگ رو میگم.
روز چهار شنبه بود و من توی کارگاهمون بودم. چند روزی هم بود که از کسی از دوستان خبری نداشتم. این شد که به بهروز زنگ زدم که آقا سر ابوذر یه بیلبورد زدن که یه نمایشنامه هست. برو ته و توش رو در بیار. اسمش که میخورد کمدی باشه. خلاصه رفت و دید و اومد دم کارگاه و گزارش داد. که نمایشش اینجوریه و اونجوریه که داستان قصه ما نیستت. بحثمون بالا گرفت و به هر کجا کشید. از هر دری صحبت کردیم تا رسید به ماشین و کارت و کاریتینگ و کارتینگ یزد! دقت کنید. به هر کس که وجه اشتراک نمایش باغ زالزالک و کارت رو به من بگه بهش یه جایزه میدم!!! کار ندارم. خلاصه گفت که پیست مال دوستشه و جمعه قراره افتتاح بشه. و منم اگه دوست دارم برم. و منم که کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا!!! خدا خواستم و بعله رو جوری گفتم که دیگه قراره تو عروسیا و بجای بله گرفتن از عروس از من بله بگیرن! و اینطور داستان ما شروع شد.البته شرط و شروطی هم داشت که خوشبختانه هیچکدومش به من ربطی نداشت! ربطش به خودش بود که کاراش رو بتونه سر موعد انجام بده و اساس کشی دوستش و از این صحبتها.
جمعه شد و خوشبختانه همه این کارا هم انجام شده بود. من هم همراه با خواهرم رفتم اونجا. با اینکه من حدود چهل دقیقه دیرتر رسیدم( امان از سرخاب سفیداب خانوما!، عین چهل دقیقه دیر کرد منو جلو آینه بود. خداوکیلی از بانوان بگید تو این آینه چیه ما هم یه نگاهی بندازیم. ما که هر وقت نگاه کردیم حد اکثر کارمون 30 ثانیه طول کشیده که نصفشم به زبون در آوردن جلو آینه گذشته!)، باز هم هنوز خبری نبود؟( بازم تقصیر خانوماشون بده فکر کنم. به خواهرم امیدوار شدم!). دیدم که بابا نگاه کن. سه تا بنز کلاس S 360ملیونی با دو تا BMW کلاس 3 و 6 اونجا پارک شده! خداوکیلی فکم با آسفالت پارکینگ مجموعه پارک کوهستان توی یک سطح قرار گرفت! فکم رو جمعش کردم و گوشیم رو در آوردم که با بهروز تماس بگیرم که خواهرم نشونش داد. رفتیم طرفش و با هم حال و احوال کردیم و اینا که زیاد نشد طول بکشه. بیچاره کار داشت. رفت. ما هم رفتیم یک صندلی مشرف به پیست رو انتخاب کردیم و یجا هم واسه بهروز نگه داشتیم. بهروز اومد و یه پیرمرده رو نشون داد که ریشش یچیزی در حدود بن لادن بود. اگر بیشتر نبود و موهاش رو هم از پشت بسته بود. قدشم که ای، بگی نگی یخورده از زرافه کوتاهتر بود!! و ایشون کسی نبود بجز آقای ابقری که از مسئولان فدراسیون اتومبیلرانی ایران بودند و البته پدر کارتینگ ایران. که باعث شد از اون لحظه به بعد دیگه من با ادب بهشون نگاه کنم.
مجری رفت روی سن. میشناختمش. مجری صدا و سیما آقای اربعی بود که البته مسئول رادیو پیج نمایشگاه هم همیشون بودند. آقای کوتاه قد ولی تو پر. و با صحبتهای شیرین. مجریه خوبیه. اجرا بلده. صحبتهای متداول رو انجام داد و از یه آقای که فامیلش رو متوجه نشدم و گفت اولین باشگاه دار یزد بوده، خواست بره و پیست رو افتتاح کنه. وقتی اون آقا بلند شد. دیدم یه آقای خیلی بلند قد و با کت و شلوار مشکی و به رسم قدیمیها کلاه شاپو بود که یواش یواش با عصا و دو همراهش به سمت ورودی پیست رفت و روبان رو برید. بعد از آقای وحید عطارها خواست به روی سن بیاد و به عنوان صاحب پیست مکاتی رو به مردم بگه. با توجه به اینکه مدت زیادی ازش گذشته من چیزی ازشون یادم نیست. ولی حتما مهم بوده! بعد هم هفت نفر رو کشوند روی سن که یکیشون همین آقای ابقری و یکی دیگه هم دوستم بهروز خان بود. و ازشون خواست که سوار کارتها بشن و مسیر پیست رو بصورت نمایشی طی کنند. نمایشی که با کارتهای رنتال صورت میگرفت و چیزی در حدود چهل دقیقه طول کشید! باور کنید پا و کمر من دیگه بجای اونا درد گرفت. چون همونطور که میدونید کارت فنر و این مسائل نداره و شما کوچکترین ناهمواریهای روی رمین رو هم با کمرتون و پاهاتون رد میکنید و البته سر پیچها هم با توجه به سرعت زیاد شتاب جانبی زیادی به شما وارد میشه که پا و کمر واسه کسی جا نمیگذاره! از این چهل دقیقه بیست دقیقه اولش رو که آقای اربعی نطق میکرد. الآن کارت سواران رو میبینید....دوستانمون رو مبیبنید که سوار کارتینگ شده اند....دیگه کم کم وقتشه که دوستانمون از پیست پیاده بشند!!! نمیدونم چرا کسی ایشون رو توجیه نکرده بود که کارتینگ اسم ورزش هست و کسی هم سوار پیست! نمیشه. بیست دقیقه بعد رو آقای قزلباش خواننده صدا و سیما در اختیار داشت. که کارش هم خیلی سخت بود. ملت همه سر پا کلشون وسط پیست که الآن کی اوله و کی دوم. توی این وضعیت ایشون هم هوس خوانندگی به کله اش زده بود. بنده خدا دیگه خودش گفت من توی جمعهای دویست هزار نفری هم واسه جمع کردن افراد اینقدر مشکل نداشتم که اینجا داشتم! دیگه عمق فاجعه رو درک کنید. البته یمقداری هم از نظر من درصد خودشیفتگیشون بالا بود. و مرتب واسه خودش پپسی باز میکرد و واسه ما کلاس میگذاشت که مثلا این آهنگم رو هنوز جایی نخوندم و برای اولین بار دارم اینجا اجرا میکنم. یا این آهنگ مال کاستمه و هنوز بیرون نیومده که دارم میخونم براتون. یا نمیدونم دونه دونه بیاید ماچم کنید که براتون آهنگ یزدی تکنو!؟؟!؟ بخونم. خداییش این آخریه که هنوزم واسه من قابل هضم نیست! در هر حال در این بین یه اتفاق خوشمزه هم افتاد که همانا کیک و آبمیوه اش بود! دوستان میدونند دیگه. که من اگه خون هم میدم بخاطر بیسکوییت و ساندیس آخرشه!!!!
بعد همه رفتند. منم رفتیم با بهروز به صحبت. خواهرم هم هی کنار من وایساده بود و یخ میکرد. تا آخرش که کاپشن بهروز رو از بیچاره گرفت و تنش کرد. لازم به ذکره که من در اون لحظه با یه پیراهن آستین کوتاه زرشکی و یک بلیز آستین حلقه زرشکی زیرش محض ست کردن رنگی! بودم و مثل مرد وایساده بودم و سردم هم نبود. که بعدا دوستان اشاره کردند به خاطر مردونگی من نبوده و تنها دلیلش میتونه چند اینچ لایه های چربی باشه. که البته مزاح فرمودند! در همین احیان یکی از همون بنزهای خوشگل کلاس وارد پیست شد و حس کرد خیلی شوماخره و توی اون پیست تنگ به خودش مسابقه داد و اول شد!
در کل تجربه خوبی بود و باعث شد من چند شب بعدش برای اولین بار سوار کارت بشم و البته مجانی! شما باید وایه هر دقیقه هزار تومن بسلفین!!


پی نوشتها:
1.       فردا شب دارم میرم طهران برای کمیسیون پزشکی. خدا کنه معاف بشم. واسم دعا کنید.
2.       یک فیلم گرفتم و برای برنامه امروزی ها فرستادم.
3.       مجریهای امروزیها عوض شده اند.
4.       فکر میکنم از پا قدم من این اتفاقات افتاده.
5.       از چهار مورد قبل اینطور نتیجه میگیرم که اگر من میرفتم سربازی، به احتمال زیاد الآن جناب سرلشکر فیروز آبادی در حال فال فروشی توی مترو به بانوان جوان بود!!!
6.       جنبش سبز کم بود، علویش هم تشکیل شد که بزنن تو سر همدیگه.
7.       با این جنبش سبز علوی خیلی احساس قرابت معنایی میکنم. هنوز اومده نیومده، دارایی های بنیاد علوی توی آمریکا مصادره شد!
8.       قاتل مروه شربینی به اشد مجازات، حبس ابد محکوم شد.
9.       راستی کسی میدونه قاتل ندا کجاست؟!؟!
10.   پزشک وظیفه، دکتر رامین پوراندرزجانی، پزشک کمپ کهریزک، خودکشی کرد.
11.   خانم پائولا اسلاتر رو که خاطرتون هست. سازنده دو مجسمه ندا. الآن داره روی مجسمه سهراب اعرابی کار میکنه. و اینطور که گفته نوبت به منا محمود نژاد شهید 17 ساله بهایی و بانوانی میرسه که به همراهش توی زندان عادل آباد شیراز شهید شدند.
12.   اخبار رو تیتر وار توی پینوش گفتم. پسفردا کسی از من خبر نخواد که میزنم تو سرش