۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

اگر جومونگ نبود چی میشد؟

سلام
امروز میخواهم بگویم که اگر جومونگ نبود چه اتفاقات ناگواری میافتاد!
اول از همه اینکه ما نمیتوانستیم به مدرسه برویم و بیسواد میماندیم. بعد یک کشوری که آدم هم حسابش نمیکنیم هی میاید و فیلمهای روی دست مانده اش را به ما قالب میکند:


تازه مجله هم نداشتیم و باز هم بیسوادتر میشدیم. و تازه خانم بازیگر هم نمیتوانست عکسش را بزند روی جلد مجله های زرد و بنجلی مثل خانواده که از سر تا تهش دو ریال نه سواد در میاید و پول و نه به درد دنیا میخورد و نه عقبی. شاید به درد خانه تکانی عید و شیشه پاک کردن بخورد.شاید هم بدرد اسمال آقا سبزی فروش:

بعد باید لخت هم بمانیم. چون لباس هم نداریم که بپوشیم. و باید لخت به خیابان بیاییم.:




همه اینها به کنار دیگر اسلحه هم نداریم که به جنگ هان برویم. و ناچار باید از آبهایمان در شمال جنوب بزنیم و مقداری را به هان و مقداری را هم به بویو و آن تسوی نامرد بدهیم. که حتی نتوانیم خاویار هم برای صادرات داشته باشیم. بعد برویم و زیر تابلوی دریای تسو بنشینیم و مذاکرات دوستانه بکنیم که کی بقیه دریا را تحویل میدهیم و آیا روی آن دختران خوشگل چوسان قدیم هم تقدیم میشود و یا نه:

تازه غذا هم نمیتوانیم بخوریم. چون دیگر سوسانو برایمان از جنوب برنج خوب نمیاورد و تازه سینی هم نداریم که چایی بخوریم و کیفور شویم. تازه موقع چایی خوردن هم از چهره خوشگل سوسانو بهره ببریم که به دلمان بچسبد و چایی داغ را هم روی اون تسوی بد ذات بریزیم تا بسوزد و دل ما خنک شود:


میبخشید که عکس برنج جومونگ رو نداشتم.

پس نتیجه میگیریم که اگر جومونگ نبود ما اینطوری بودیم:




حالا همه اینا به کنار. اگر رستم نبود چی میشد؟

رستم؟!؟!؟!؟از پادشاهان گوگوریو بوده؟ آهان توی جومونگ ده میاید حتما. مگر نه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

وقتی شیخنا سوراخ شد!

با سلام به همه دوستان عزیز

مدتی حال نوشتن نداشتم و میدونم که دلتون برام همچین تنگ شده که نگو! در هر حال. دیگه وقتشه. قرار بود تا جریانات اون جلسه ازدواج تموم نشهپست دیگه نگذارم. ولی وقتی دیدم ازش استقبال چندانی نشد باز تصمیم گرفتم طبق روال سنواتی برگردیم سر تخصص خودمون که همانا سر کار گذاشتن خلق الله بوده و هست و خواهد بود! دیگه بماند که اونجا کلی کاردستی ساختیم و اوراق بهادار رد و بدل کردیم و دس رشته بازی کردیم و غیره و ذلک. باشد تا ته اعماقتان! و ایضا نوک دماغتان بسوزد و بگدازد!:دیاینبار حال خبر نگاری هم ندارم. یکراست میرم سر اصل مطلب:


 

بله دوستان عزیز. چند روز قبلش دوستم باهام تماس گرفت که معین جون. الهی به قربونت. دستم به دامنت( توجه کنید که در مثل مناقشه نیست! پسفردا برام حرف در نیارین) میخوایم بریم پیکنیک. با یکسری بچه ها. تو هم بیا. ماشین هم بیار.

شیخنا: حالا خاطر خودم دعوتم یا خاطر ماشین.

حالا اونش به کنار میای؟

انشاالله.

و به اینگونه شد که بقول دهجی ها از صدقه سری گندم، تلخه( گیاهی بدبو و تلخ که حتی گوسپند به دهان نمیگیرد!) هم آب خورد!

بله دوستان من. القصه جمعه شد و راس ساعت شش و بیست دقیقه در سرمنزل مقصود حاضر شدیم.

و دوستان اتومبیل را در وضعی مشاهده کردند که کاغدی بروی شیشه الصاق شده بود. با این مضمون:

"مقصد: عالم ارواح"

که البته این هم به نوعی آرایه تضمین هست که بعدا براتون میگم و ذوق ادبی شیخنا رو میرسونه و از طرف دیگه اوج موذی گری شیخنا و البته هیچ معنای دیگری ندارد. (قابل توجه شولی و مشتی: مارکار پارکار هم نداریم. حله؟)خلاصه من و خواهرم بودیم که فردی که ما اسمش رو آقا عزت میگذاریم سه عدد لیدی رو سوار ماشین ما کرد و ما را افتادیم. البته این لیدی ها در سایز استاندارد بودند. و البته باز هم میدونید که پراید حتی با سایز استاندارد هم مشکل داره! سر میدون امام علی که رسیدیم دیدیم آقا عزت داره چراغ میده. کنار زدم.

بجا باز کنید یکی دیگه هم هست. قلمیه

شیخنا: میبخشید آقا عزت. نیم قلمی ندارین؟ خداوکیلی ظرفیت پراید محدوده!

مشکلی نیست. ببر ثواب داره. راستی صندوق رو هم بزن بالا این یخدون رو هم ببر.

جل الخالق. عزت جون این یخدونه یا برفخونه طزرجون؟!؟!؟

کارت به اینکاراش نباشه ببر. در ضمن دم نونوایی تفت وایسا. نون بگیرین که نداریم.

چشم. سمعت و طاعتا!

و رسیدیم به نونوایی سنگکی تفت. از دور که دیدم؛ به به چه صفی. احیانا برای فردا صبح میتونیم نون بگیریم. امروز رو که اصلا فکرش رو هم نکنید. خلاصه پیاده شدم و رفتم. به به چه خبره. این عزت جون سه نفرو گذاشته تو صف نون که اگر یکی به ملکوت اعلی نازل شد و به فیض شهادت رسید علی البدل باشه! چیکار میشه کرد دیگه. صبر کردم.

پس از مدتی عزتی اومد و دید حیلی ضایعه که عطا و اوطا؟ اوتا، دراز و کوتاه وایسیم که نون بگیریم! به من گفت که پشت سرش راه بیافتم. و ساعت هم هشت شده بود!

اونروز یه درس بزرگ هم گرفتم. و اون اینکه متوجه میشید. بخونید:

خلاصه ما راه افتادیم دنبالش. اون که جی ال ایکس داشت و میرفت. اما ما با پراید توی این گردنه های بعد از تفت ماشین سرعتش از 120 بالا نمیرفت که نمیرفت! تا در نهایت متوجه شدیم این به خاطر کولر بوده. و چون کولر رو روشن کردیم. ماشین جون گرفت. رسیدیم به دوراهی بیداخوید. وایساد. به ما گفت صبر کنید تا مینیبوس هم برسه. بعد بیاید. ما هم طبق معمول سنواتی: چشم!

همینقدر بگم که ساعت 9 بود که مینی بوس رسید. در حالی که ما فرش انداخته بودیم و داشتیم ورق بازی میکردیم کنار جاده! در حالی که بسی خورسند بودیم که نمیتونن ما رو فراموش کنند و همینجا دورمون بزنن. میدونید چرا. چون کل صبحانه و ناهارشون توی یخدون عقب صندوق ما بود و ما هم حین بازی خدا خدا میکردیم که نیان! هیچی دیگه. جلو شدم که ببرمشون سرمنزل موعود. حالا رواح کلم خودمم بلد نیستم! بله من دارم همینطور میرم. غافل از اینکه رد کردم و مینیبوس دیده و وایساده و من همینطور دارم میرم! موبایل هم آنتن نداره. و منم از جای فهمیدم رد کردم که دیدم دیگه آبادی تموم شد!!!!

بر میگردم. و کلی هم هم متلک بارم میکنند!

وقتی رسیدم متوجه شدم یکی از بچه ها 13000 تومان جریمه شده. بیچاره!

وقت صبحانه خیلی عصبی شدم. از بس که چار تا لفچ نصف غذا ها رو حیف و میل کردند.

اما قضیه اصلی اینجا شروع میشه.

میخواستیم بریم بازی که صداش در اومد که دوستان توپ با خودشون نیاوردند. همون غول تشر چند پست قبل رو به یاد دارید؟ محظ اطلاع اینکه. این آقای غول تشر بقول بابام از انواع ریش نقاشی بود. یعنی ریشش رو نقاشی کرده بود. به صورتی که چونه اش رو جا گذاشته بود و با استفاده از ریشهاش در این قسمت خط عابر کشیده بود. به این صورت که مقداری رو تراشیده و مقداری رو جای گذاشته بود! اون و به همراه یکی دیگه دیگه از ارازل همراه شدیم تا بریم توپ بخریم! بهتون بگم سی کیلومتر رفتیم تا به توپ رسیدیم! موقع برگشت این ارازل هی انگشت دور کله میچرخوندن و منم هی حرص میخوردم که آه اینا آخرش خودمونو میگیره! که البته گرفت هم. درست بالای گردنه جناب پلیس ایست داد!

خوب.آقای شیخنا. جون خودت برات مهم نیست. جون بقیه هم برات ارزشی نداره.

چطور جناب. کاری نکردم که.

اون پایین توی پیچ چند تا سبقت خطرناک گرفتی.

نه بخدا جناب. سبقت کجا بود. آزاد بود که.

تو پیچ همیشه ممنوعه.

نه جناب. درست بعد از اینکه من برگشتم تو لاین خط ممتد شد.


 

در همین حین جناب پلیس قبض جریمه رو به مبلغ 20000 تومان داد دستم. و پانچ رو براشت که به گواهینامه رو هم التفاطی بفرمایند! حال هی این آقای غول تشر:

حالا جناب نمیشه این سوراخ ماتمو این تو نزنی؟ ......

و سرکار هم که خیلی این جمله به مذاقش خوش نیومد. تق!!!!

و به این شکل بود که شیخنا سوراخ شد!

و باز به این شکل بود که وقتی 160 تا رفتم و رکورد خودم رو زدم آقای پلیس نگفت سرعتت زیاده. ولی سبقت مجاز رو گفت غیر مجازه!

و وقتی هم برگشتیم. سیل متلک باز حواله شد

بقیه روز اتفاق خاصی نیافتاد

تا موقع برگشت که دیگه من آدم شده بودم و از 120 بالا نرفتم. از ترس پلیس سبقت هم نگرفتم. چه مجاز و چه غیر مجاز!

گفتنی است در زمان برگشت هم برگه:

"مقصد: عالم اجساد"

به روی شیشه الصاق شده بود. و بانوان حاضر در خودرو هم به همراه موزیک داخل خودرو حرکات موزون انجام میدادند. که باعث میشد من حر لحظه بترسم مبادا مجبور بشم شب رو توی گشت ارشاد طی کنم!

توی برگشت هم خیلی آدم نبودم. یجا بود که قبل از پیچ سرعت گرفتم. طوری که اگر ترمز میکردم میرفتم توی شونه راه و چه بسا چپ میکردم. پس به صورتی بسیار حرفه ای و به سان اتومبیل رانان رالی قبل از پیچ اندکی ترمز گرفتم و داخل پیچ گاز دادم. به این ترتیب پیچ رو به راحتی رد کردم. پیچ با زاویه 90 رو با سرعت بالای صد رد کردم. ولی بعد از پیچ که میخواستم برگردم توی خط راست. کنترل ماشین یمقدار سخت شد.

دیگه خسته شدم.شما هم میدونم خسته شدید. پس دیگه بسه. فعلا:دی