۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

سه روز در بیمار سِتان!


دوستان جای همگی خالی به مدت دو روز که در سه روز شکل گرفت بیمارستان شهدای کارگر بستری بودم. از اونجایی که چندان رغبتی به گفتن دلیل ندارم ولی بخاطر ادامه مطلب لاجرم از گفتن حقایق هستم و از خدا و بنده اش هم پنهون نیست و این مسائل بگم که چی شد که شد!
جمعه شب که خواستم بخوابم یه تورم مختصر رو روی نقطه اوج باسنم حس کردم مه وقتی میخواستم به پشت بخوابم اذیت میکرد. همون شب کشف کردم که اگر یکم ماساژش بدم میره پایین. خوب بالاخره اونشب رو به همن روش فرستادمش سرجاش و راحت گرفتم خوابیدم. روز بعدش سرکار مرتب این تورم هی بزرگتر میشد و بیشتر اذست میکرد. طوری که نه راحت میشد نشست و نه راحت میشد راه رفت. دیگه موقع شب که شد نه میشد باهاش نشست، نه وایساد و نه راه رفت. به هزار مکافات و قرص مسکن و غیره و ذلک بعد از چند ساعت تلاش بی وقفه ساعت یک خوابم برد. که یهو ساعت دو با یه سوزش عجیب از همون ناحیه بیدار شدم. رفتم ببینم چی شده متوجه شدم که این تورم که در واقع یه آبسه چرکی بوده سرباز کرده و چرک و خون اومده. دیگه اون وقت شب وسایل پانسمان و غیره و ذلک هم که نمیشد پیدا کرد. به همون الکل و دسنمال کاغذی بسنده کردم و خوب شستم و یه دستمال هم الکلی کردم گذاشتم روش و با چسب چسبوندم. از اونجایی که مقداری از محتویاتش خالی شده بود راحتتر خواب رفتم و گفتم اگه خدا کنه و همه اش در بیاد دیگه خوب میشه و دردش ساکت میشه. تا اینکه ساعت شش صبح مثل ساعت شماته دار باز هم ناحیه مذکور سوخت و بیدار شدم. دیدم که تخته پشت خوابیدم و به اون نقطه خاص فشار اومده و باز ترکیده و همه لباسم رو تلفیقی از چرک و خون گرفته. خلاصه باز همون مراحل باضافه تعویض لباس انجام شد.
دیگه بعدش که مشخص شد وقایع از چه قرار بوده بابا صبح رفته بود درمانگاه شدای کارگر برام وقت گرفته بود برای ساعت ده صبح. خلاصه ساعت ده ربع کم بلند شدم و از اونجایی که میون اونهمه چرک و خون غلط زده بودم و بوی گند گرفته بودم رفتم حموم و یه حموم اساسی کردم. و لباس پوشیدم رفتیم به سمت بیمارستان.
حالا توی مسیر هم هی من پاهام رو به کف ماشین فشار میدادم که باسنم روی صندلی نیاد که بدجور درد میگرفت. القصه رفتیم و رسیدم و اونجا و ناگفته نماند که مامان هم با رهبری سنجیده ارکستر سمفونیک خودرو چاله ای رو نبود که نظر التفاطی بهش نداشته باشه و چوله ای نبود که محض تبرک ماشین رو توش نندازه و در این بین من خراب هم با سمفونی آخ و آه و اوف و اوچ همراهی میکردم، که البته در بکگراند هم صدای خنده های خواهرم به گوش میرسید!
دیگه به هر نحو بود به بیمارستان رسیدیم و رفتم توی صف جلوی درب آقای دکتر قرار گرفتم.  وقتی رفتم تو چشمتون روز بد نبینه به شمار ساکنین تالار انتظار هور و پری سفید پوش دور دکتر معظم له رو گرفته بودن. همونجا قصد کردم برگردم که یکی از همون دوستان هور و پری مثل ببری که کمین نشسته باشه پرید جلو و گفت مشکلت چیه. حالا تو کار همین اولی مونده بودم که به ترتیب عطا و اوتا دراز و کوتاه تکتیک اومدن و عین همین جمله رو مثل نوار کاست ضبط شده گفتن. منم میون اینهمه اینا گیر افتاده بودم. خلاصه به هر فلاکتی بود به زبونی که خودمم نفهمیدم چی گفتم بهشون رسوندم مقداری از قضیه رو. که اونی که فکر کنم تر بالاییشون بود گفت برو پشت پرده روی تخت حالت سجده قرار بگیر! رفتم اون پشت و همونطور وایشادم تا اینکه خود خانم تشریف آوردن و تحکم کردن که تا به اون صورت قرار نگیری و اول حضرات انترنها که ما باشیم نقطه نظراتمون رو نگیم دکتر تشریف نمیارن. و اینطور فصل الخطاب کردن. حالا این نقطه که تا اون زمان ممنوعه مونده بود و هیچ جنبنده ای هر چند مگس و مورچه چشمش به اون نقطه نیافتاده بود به ناگاه خودش رو در برابر اونهمه موجود نامحرم دید! اونقدر شرمسار شد که همون لحظه اشکی ازش چکید! اصلا خون گریه کرد! بعله احتمالا آب حاصل از حمام کاملا اون غده چرکی رو بازش کرده بود و مرتب چرک و خون میومد. این دوستان هم که یکیشون تمام وقت مامور پاکسازی منطقه شده بود و بقیه هم مرتب انگهای گوناگون رو به این بنده حقیر سراپا تقصی میچسبوندن که فیستول هست یا چی و کجا. تا اینکه خود دکتر اومد و بهشون گفت مسخره بازی بسه و به منم گفت درست مثل آدمیزاد رو شکم دراز بکشم و سجده طاعت رو بگذارم برای بعد. و خودش نظر داد که سینوس پایونیدال هست. و باید همون روز بستری بشم. حاشیه مهم اینکه همون خانم مذکور مرتب  تا دم در گوشزد میکردن پاچه شلوارم خونی شده! فعلا یمقدار سردرد و سرگیجه دارم. برم استراحت کوتاهی بکنم و باز بیام.
خوب یمقدار خوابیدم و سرحال شدم. الآن هم دماسنج گذاشتم تب که نداشتم هیچ حتی 0.1 درجه هم کم داشتم! فکر کنم خوب باشه. دیگه خزئبل بسه. برسیم به همون سینوس و کسینوس و مشتق و دیفرانسیل!
تا بستری شدنم خیلی چیز عجیب و غریبی رخ نداد. همین که یه گله آدم پشت سر یه چوپون راه افتادیم تا به هر کسی بگه کجا بره. منم فرستادنم جراحی 3. هنوز خوابیده بودم و نبودم که دوباره یه تعداد دیگه دختر خانم وارد شدند و خواستن آنژیوکت20Gرو بهم وصل کنن. (خدا بیامرزه هفت جد و آباد اینترنت رو که اطلاعات آدم رو بالا میبره و تخصصی میکنه:دی). بهشون گفتم والا من قبلا هم که برای اهدای خون رفته بودم چند باری خیلی سخت رگم رو پیدا کردن. به طریقی که بیچاره شدم. دفعه آخری که جفت دستم رو سوراخ سوراخ کردن تا بتونن ازم خون بگیرن. هنوز جکله ام تموم نشده بود که یکیشون گفت ما هم میخوایم بیچارت کنیم! دقیقا همونجا به یاد سوگند نامه بقراط افتادم! حالا این وسطا گاهی اظهار فضل هم میشد که آنژیو تو پوستت نمیره و پوستت خیلی کلفته و از این صحبتا.(گفتم که دوستان متوجه باشن خیلی با من کل نندازن که پوستم کلفته:دی)
پرسیدم اینجا کجا میشه به اینترنت دسترسی داشت؟ گفتند کتابخونه که البته فکر نکنیم شما بتونی بری. یکی دیگه شون هم گفت که اینجا گورش کجا بوده که کفنش باشه! باز پرسیدم که وایرلس چطور؟ میتونم لپتاپ بیارم؟ که یکیشون گفت بیار و مشکلی نداره. افراد دیگه هم بودن و میاوردن. به هر ترتیب بود این آنژیوکت سرجاش نصب شد و مقداری از خونم رو هم غنیمتی گرفتند و بردند! همونجا زنگ زدم خونه که نتبوکم رو با شارژر و هدستش رو برام بیارن. یخورده هم اونجا فیلم ببینم و روزگارم بگذره. بعدش نگاه کردم دیدم تاریخی که روی چسب آنژیو زده بودن دقیقا به یکسال قبل برمیگرده! یعنی هنوز تو سال قبل زندگی میکنند؟!؟!؟!
گرفتم خوابیدم. تا اینکه موقع ناهار شد. نمیدونم چرا تا مدتها بوش میومد و خودش نمیومد! بالاخره ناهار رسید. چلو مرغ با ماست کنارش و نون. ماستش رو که کامل گذاشتم تو یخچال. گفتم زیاده. اومده پلو مرغم رو بخورم که دیدم چنگال نیست. رفتم از یکی از همونجا سراغ چمگال گرفتم گفت تو بیمارستان دولتی اینا گیر نمیاد! خلاصه به هر جون کندنی بود یه تکه نون و چنگال کردم و نهارم رو خوردم. بعدش هم باز زنگ زدم خونه و به مامان گفتم برام چنگال هم بیاره!
بعد از نهار یکی زنگ زد به اتاق که من چون گوشی خودم رو داشتم میدونستم هر کی هست با من کار نداره. تخت بغلیم برداشت و یکم که صحبت کرد از من پرسید شما خدیجه زارع هستی؟ من که هاج و واج مونده بودم گفتم والا زارعش رو ممکنه باشم و خدیجه اش رو جدا شک دارم که باشم! البته روز آخری که مرخص میشدم کاشف به عمل آوردک که این خانم زارع ساکن اتاق بغلی هستند. انشاالله هر چه زودتر خوب بشن و برگردن سر خونه و زندگیشون.
دیگه تا موقع ملاقات که شد و لپتاپ و کلیه موارد درخواستی رسید خبری نشد. اولین کاری که کردم وجود وایرلس رو امتحان کردم که نبود! بعدش دیگه خواهرم گرفتش و تا مدتی که اونجا بود باهاش بازی میکرد! برام آبجوش و چایی پاکتی هم آورده بودن. که تا آبجوش رو ریختم توی لیوانی که بیمارستان بهم داده بود از وسط به دو قسمت کاملا مساوی ترک خورد و بعدش هم با اندک زوری که زدم روش به دو نیمه تقسیم شد! وقتی میخواستن برن به مامان اینا گفتم نتبوکم رو ببرنش. چون اینترنت که گیر نمیومد و اون هم نگه داشتنش اونجا و مراقبت ازش سختتر بود.
بعد از ظهر دوباره از همونی که سراغ چنگال گرفتم، سراغ اینترنت گرفتم که گفت والا اینایی که تو میخوای تو فلان بیمارستان خصوصی هم پیدا نمیشه و قال قضیه رو کند و ما رو به همون GPRSموبایل جا گذاشت!
چیزی نگذشته بود که خدمات بخش اومد و یه تیغ داد دستم که فردا عمل داری و روی شکمت رو بتراش. منم دهنم باز شده تا برخورد خفیفی با کف اتاق انجام داد! که آخه من مشکلم تو باسنمه و ایشون میخواد از قسمت شکم جراحی کنه تا برسه اون پشت! خلاصه تیغ مذکور رو مثل آلت قتاله دست گرفتم و بردم ایستگاه پرستاری که این خدمات اینجوری گفته و مگه عمل من رو از پشتم انجام نمیدن و این صحبتا که کل پرستاری رفت رو هوا با این عمل خوشآهنگ مامور خدمات. خلاصه خواستنش و یکم مسخره اش کردن که تیغ رو داده دست من و این مسائل. البته بیچاره حق داشت. تا اون موقع توی اون بخش نیومده بود و الآن هم جای یکی از دوستانش اومده بود و آشنایی نداشت. دیگه خودش باید زحمتش رو میکشید و چاره ای نبود.
طرفای شش و هفت بود که یه خانم دکتر با همکار دیگشون اومدن توی اتاق. خانم دکتره ، اومد از من شرح حال بگیره و اون آقاهه هم که همراهشون بود از هم اتاقی دیگه ام شرح حال میگرفت. خلاصه دیگه همه چیز رو پرسید و منم همه چیز رو گفتم. دیگه از عمومی ترین مسائل تا خصوصی ترینشون وارد پرونده پزشکیم شد. تنها موردی که الآن یادم اومده که ناخواسته دروغ گفتم این بود که وقتی پرسید کسی تو خانواده سرطان داشته، یادم رفته بود بگم که مادر بزرگم چند ماه قبل از تولد من بخاطر سرطان خون از دنیا رفته که اونهم خوب بعلت بعد زمانی و همینطور ناشناخته بودنشون برای من تا حدی قابل تحمل بود. بعدش نهایتا من رو جفتشون بردن توی اتاق معاینه و خوابوندنم رو تخت و معاینه و در همین احان خانم دکتر مذکور هم گفتند که چه زخم بزرگه و چه ترشح داره و اینها که اون دوستشون هم یه تکه بزرگ پنبه کند شروع کرد چپوندن تو سوراخ اشتباهی. منم که روم نشد هیچی بگم. بعدش که رفتم دستشویی بزور معبر رو بازش کردم!
گرفتم یمقدار خوابیدم. از اونجایی که روی شکم خوابیده بودم و دستام رو زیر سرم جمع کرده بودم آنژیو از توی آرنجم در اومده بود.  دیگه شام هم استانبولی پلو بود و بعدشم خواب و اینها.
دیگه کمکم داره باز سردردم شروع میشه و علتش رو هم تقریبا میدونم چیه. برم یه استراحتی بکنم و باز برگردم. که با توجه به ساعت ده و بیست دقیقه شک دارم امروز بشه که بشه و میمونه واسه فردا!
الآن دوازده ساعت از تایپ خطوط قبلی میگذره و هنوز سردرد دارم. از صبح حیلی بهترم. ولی باز هم هست. چه میشه کرد. باید صبر کنم تا خوب بشه.
صبح یاعت شش و نیم بود که بیدارمون کردن. یه خانومه بود که عملی ها رو صدا میکرد. یعنی منظورم معتادها رو نه. اونایی که عمل داشتند رو:دی.ولی به شکلی جالب که من بهش میگم شیوه قطاری! همتون حتما یکبار رو با قطار رفتید مسافرت دیگه! دیدید دم صبح چجوری میان میزنن به شیشه و ملافه ها رو جمع میکنن. حالا این خانوم هم دقیقا به همون شیوه عمل کرد. فکر کنم شوهرشون توی راه‌آهن کار میکرده قبلا بهش آموزضش داده!
یه روپوش سفید گذاشته بودن که باید برعکس میپوشیدمش. خلاصه اون رو پوشیدم و آنژیو جایگزین هم نصب شد و همینطور یک سرم هم. رفتم تا قسمت اتاقهای عمل. اونجا دمپاییهامون رو گرفتن و بجاش یجور کفش پاکتی دادن بپوشیم. هنوز از در نرفته بودیم داخل که دو تا پزشک جدیدالتاسیس جلوی من و هم اتاقیم که اونهم عمل داشت ظاهر شدند. و شروع کردن شرح حال گرفتن. جالبیش به این بود که کسی که از من شرح حال میگرفت وقتی همکارش از اون هم اتاقی من سوالی میپرسید بهم اشاره میکرد منم جواب همون سوال رو به اون بگم! در همین احیان بود که یکی اومد گفت بیا نگاه کن تا دم اتاق عمل دارن شرح حال میگیرن!
بعدش بردنمون توی یه تالار که دو طرفش دو تا در بود. گفتند برید آخر تالار روی صندلی ها بشینید. رفتیم آخر سالن و وایسادیم. هی چند بار اومدن گفتن که چرا وایسادین و بشینین. تا اینکه گفتم بابا جان من اگه میتونستم بشینم که اینجا نبودم! خلاصه دیگه گفتن برید روی برانکاردها بشینید.
باز سردرد شدم با اجازه! برم تا بعد.
الآن دیگه اون بعد شده. یعنی شده 24 ساعت بعد! توی این 24 ساعت بیچاره شدم از سردرد و سرگیجه و کلیه حالات مشمئز کننده! برسیم به ادامه قصه:
بعد از یه مدت یه آقا و خانومه هم اومدن که جراحی چشم داشتن. یکمقدار هم مسن بودن. نمیدونم چه جادو و جنبلی بود که تا غافل میشدیم میدیدم اون آقا رفته کنار خانومه نشسته و باز پرستارا میاوردنش اون آخر روی همون صندلیها که به ما میگفتن بشینید، مینشوندنش! خلاصه این هم بازی غریبی شده بود واسمون.
منو اومدند و بردنم اتاق عمل. یه تخت بود که یه تشک انداختن روش که وسطش سوراخ داشت و گفتن با شکم بخواب رو این. هر کاری که گفتن کردم. اومدن بیهوشی کاملم کنن که گفتم من بیهوشی موضعی دوست دارم بشم( که الآن میفهمم ای کاش لال شده بودم هیچی نمیگفتم! این سر درد و اینا از خود نامردشه!) خلاصه اون آقای بیهوشی که کم از غول برره نداشت از هیکل و هیبت شروع کرد ننه من غریبم بازی که نه من هر کاری مریض بخواد میکنم و این موضعی میخواد و من کامل بیهوشش نمیکنم و فردا میره شکایت میکنه ازم و این حرفا و این مسائل. خلاصه دکتر هم قبول کرد بیهوشی نخاعی باشه و نشوندنم. لباس رو از روی پشتم کنار زدن و گفتن همونطور که نشستم پایین رو نگاه کنم. یه آقای دیگه هم بود گفت هیچ چی نیست. مثل اینکه مورچه گازت بگیره. و تموم. خلاصه اینجوری خر شدم و در همین اثنا یه خر هم کل پشتم رو گاز گاز کرد تا بالاخره رضا داد و شد. باز به همون شکل روی تشک سوراخدار خوابوندنم و گفتن ماشالله چه کمر سفتی داری. سوزن توش نمیرفت! البته اینا هم از شانس کج منه که هر جا لازم باشه پوستم مثل پوست بچه خرگوش نرم و لطیف باشه عین پوست کرگدن میشه و بالعکس!
عمل خیلی زود و سریع انجام شد. یعنی تا اینحد که من فقط تونستم یه نگاهی به دستگاه اکسیژنشون بندازم و اتیکت روی یک ردیف کشوهای روبروم رو بخونم. که البته یکیش هم روش نوشته بود سند و من رو مدتها به فکر برد که خدایا تو اتاق عمل سند میخوان چکار! مگه معاملات املاکیه. یا اینجا هم مثل بازداشتگاه باید سند بذارن تا برن بیرون که یهو دوزاریم افتاد که این سُند هست و سَند نیست! البته دیگه بروز ندادم که چه سوتی دادم!
خلاصه عملم تموم شد و چرخیدم روی یه برانکارد که بغلم بود. هنوز پاهام حس نداشت هیچی. بردنم اتاق ریکاوری. البته توی راه یه جک هم گفتن برای خودشون که منم خنده ام گرفت! قضیه یه یاروهه هست که از نیاگارا میپره. بهش میگن انگیزت چی بود. میگه والا من انگیزه حالیم نیست. کدوم پدر نامردی بود هلم داد! تو اتاق ریکاوری یه سرم بهم وصل کردن که تا مدتی که اونجا بودم تخلیه شد و بردنم بیرون و آدرس تختم رو گرفتن و بردن و فرستادنم رو تختم و یه سرم یک لیتری هم بهم وصل کردن. تو این مدت تقریبا حس اومده بود تو پام و انگشتام رو میتونستم تکون بدم.یه چهل پنجاه دقیقه بعد از عمل از روی تخت اومدم پایین و شروع کردم دنبال دمپاییم گشتن که کشف به عمل اومد دمپایی ها رو باید همراهی هامون میبردن تو اتاق برامون. من که همراهی نداشتم باید یکی از پرستارها زحمتش رو میکشید که نکشیده بود و همونجا مونده بود و من مونده بودم بی دمپایی! خلاصه پاپتی رفتم در یخچال رو باز کنم و یه نوشیدنی چیزی بردارم بخورم که از چشم خانم پرستار توی ایستگاه پرستاری روبروی اتاقمون دور نموند و اومد دمپایی هم اتاقیم رو بهم عاریه داد تا برم و دمپایی خودم رو بیارم. منم همینجوری سرم به دست رفتم تا نقطه صفر مرزی اتاق عمل که مریضا رو از روی برانکارد اوطرف مینداختن رو برانکارد اینطرف و میبردن و سراغ دمپاییم رو گرفتم که گفتن الآن یکی رفت باهاش دستشویی. صبر کن بیاد بعد ببر! منم گشتم یه میخ همونجا پیدا کردم و سرم رو زدم بهش. و خودم کنارش وایسادم. که یکی از پرسنل اتاق عمل خودم اومد گفت که چه سر عت عملی؟!؟!؟ تو کی عمل شدی که الآن راه افتادی اومدی دنبال دمپاییت؟!؟! که یکی از همکاراش هم گفت والا ما چندین ساله اینجاییم اینجا پایه سرم ندیدیم که ایشون نرسیده پیدا کردن! همونجا دیدم همون دوستم که صبح با هم اومده بودیم بریم عمل بشیم هنوز روی همون برانکارده. از همونجا یه سری براش تکون دادم!خلاصه دمپاییم رو گرفتم و رفتم. از وقتی که بیحسی نخاعی رفع شده بود دیگه کسی نتونست من رو تخت نگه داره! تازه درد سینوس رو هم نداشتم دیگه تکچرخ میزدم واسه خودم! یه خانم پرستاره هم بود که چند باری تشر زد بچه بیا برو تو تختت که نتیجه نداد! البته الآن دارم بجاش میکشم! همین سردردای دوروز گذشته به همون خاطره. ولی الآن که نشستم خوب خیلی بهتر شدم.موقع ظهر هم برامون چلو بختیاری آوردن. که من بیچاره فلک زده نشد یبار کباب رو بتونم بخورم و نریزم. خلاصه میومدم گوشت رو با قاشق و چمگال جدا کنم که تو هوا به پرواز در میومد و میفتاد کف اتاق که خوب اگه خونه خودمون بود میخوردم و اینجا دیگه خیلی خطرناک بود حسن و بیمارستان و زمینش شوخی بردار نیست! عوضش ماستش رو خوردم!
گرفتم خوابیدم تا موقع ملاقات. که یهو بیدار شدم دیدم کورش و پریسا اومده بودن بالای سرم و یدونه بطری بزرگ آب انار هم تو دستشونه. خلاصه اولین کاری که کردم این بود که یه لیوان آب انار خوردم. بعدشم رفتم و گفتم این 100 سی سی ته سرم رو دیگه بیزحمت بیخیال شید و این شلنگ رو از من بکنید! خلاصه اینجوری از مزاحمت اون شلنگ دراز هم راحت شدم. دیگه تو مدت ملاقات هم خیلی راحت وایسادم وراه رفتم و همه کار کردم و موقع تموم شدن وقت ملاقات هم تا پایین پله های بیمارستان همراهیشون کردم و برگشتم.
دیگه همینجوری بودم تا اینکه شب بعد از شام که پلو و مرغ بود، یه نجواهایی شنیدم از بیرون که میخواستن جابجامون کنن.  اعتنایی نکردم. چیزی نگذشته بود که اومدن و گفتن که سه تا زن دارن میارن واسه این بخش و شما رو داریم میبریمتون بخش جراحی یک. وسایلتون رو جمع کنید و این حرفا. خوب چکار میشد کرد. حرف گوش کردیم و اساس کشی کردیم به بخش جدید. بخش اورتوپدی بود. ولی کلا این بخش با اون جراحی سه زمین تا آسمون فرق داشت. اصلا قابل قیاس نبود. تختای کهنه و قدیمی. کمدهای بغل تخت که گمون کنم مامان ناصر الدین شاه اسباب بازیهاش رو توشون نگه میداشته و اینجور وسایل. کمد بود که درش کنده شده بود!گفتم یه شبه و دیگه دارم میرم. هیچی نگفتم. شب خواستن تلوزیون ببینن هم اتاقیهامون. من قدم از بقیه یخورده بلندتر بود و سرحال تر هم بودم. شروع کردم با تلوزیون ور رفتن. کلا چیز عجیبی بود. صداش رو زیاد میکردی میرفت کانال دو. کم میکردی صداش رو میرفت شبکه سه. کانال یک رو میزدی صداش زیاد میشد. خلاصه خیلی قاطی بود. به هر مکافاتی بود خودمون رو به تیتراژ پایان سریال آشپز باشی رسوندیم و از شنیدنش محروم نشدیم! خواموشش کردم و خواستم بگیرم بخوابم. ولی مگه این دود سیگار میگذاشت! بله ته این کریدور بخش به یه فضای بازی منتهی میشد که دوستان سیگاری میرفتن اونجا و سیگار میکشیدن. اتاق ما هم یکی در با این فضای باز فاصله داشت و دودها مستقیما وارد شامه مبارک ما میشدن. که در رو بستم و پنجره رو باز کردم. خیلی فرقی نکرد. از اونجایی که تهویه هم درست کار نمیکرد بیخیالش شدم و گفتم یه شب رو میشه با دود سیگار هم تحمل کرد!
صبح شد منم از اول صبح هی تو جراحی سه بودم. چون هم شلوغتر بود. هم اینکه با پرستارها و کادرش آشنا تر شده بودم و رفیقتر بودم باهاشون و هم اینکه از دیدن اون مصیبت عظما که بخش جراحی یک باشه رهایی پیدا میکردم! که چند باری هم مسئول بخش تشر زد که نباید اینجا باشی و درست نیست و اینا و منم هی رفتم و هی برگشتم! دیگه چیزی نشد که دکتر اومد و مرخص شدم.
الآن هم چند روزی هست که تو خونه ام و توی همه این مدت هم داشتم مینوشتم و از جریانات خونه بودن من و سردرد و این مسائل هم دیگه آگاه شدید تقریبا!
فقط یه عذر خواهی بکنم از تخت بغلیم که بابت استفاده از جعبه دستمال کاغذیش بخاطر نو موندن جعبه خودم ازش پوزش میخوام. اون دنیا نیاد جلوم رو بگیره که ندارم!

برای اطلاعات بیشتر در مورد این بیماری به آدرس زیر مراجعه کنید:






__________ Information from ESET Smart Security, version of virus signature database 5191 (20100611) __________

The message was checked by ESET Smart Security.

http://www.eset.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر